چله عزت| ماجرای جالب کمک بادهای الهی به یک «شنوک»
در دفاع مقدس میگها دستبردار نبودند. انفجاری در جلو چشمانمان رخ داد. موشکی که یکی از میگها برای ما شلیک کرده بود، از کنار گوش ما گذشت و روی زمین منفجر شد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی، خبرگزاری تسنیم به سراغ کتب خاطرات کمتر دیده شده شهدا و رزمندگان دفاع مقدس رفته تا با انتشار این مطالب، نام و یاد این عزیزان را زنده و معارف آنها را برای آیندگان باقی نگه دارد.
تازه آفتاب زده بود. بچههای خلبان برای گرفتن صبحانه به صف ایستاده بودند و یکییکی فنجانهایشان را از چای پر میکردند، جیره نان و پنیرشان را میگرفتند و مشغول خوردن بودند. اوضاع عادی بود و شاید آن روز پروازی انجام نمیگرفت.
نگاهم را به طرف چای توی لیوان برگرداندم و به آن خیره شدم. به یاد بچههایم افتادم. راستی الان چه میکردند؟ صبحها که از خانه بیرون میآمدم، اول نگاهی به علی کوچولو میانداختم و بعد بدون اینکه کسی را بیدار کنم، از خانه خارج میشدم. علی صبحها توی گهوارهاش بیدار بود مثل یک بچه گربه بازیگوش گوشه پتویش را میگرفت و با آن بازی میکرد؛ انگار منتظر دیدن من بود! برای خداحافظی بالای سرش میایستادم و با تکان دادن سر و دستم با او حرف میزدم. خندهی زیبایش مرا به هیجان میآورد. علامت خداحافظی هر روزهام را با او تکرار میکردم و آرام از کنار گهوارهاش دور میشدم. عجیب بود! نه گریهای میکرد و نه جیغ و فریادی راه میانداخت! شاید کار و مسئولیت مرا میدانست!
- رضا بلندشو عملیات کارت داره.
- صدای یکی از بچهها بود که از پشت سر مرا میپایید.
- عملیات؟ چه کار دارند؟
- هیچی! میخوان جمالت را نگاه کنن. معلومه دیگه! یاالله بلند شو!
آمدم بقیه چای را بخورم، ولی مثل آب حوض، سرد شده بود ولش کردم و به اتاق عملیات رفتم. احترام نظامی گذاشتم و سلام کردم.
- امر بفرمایید قربان!
- سلام رضاجان! بیان بنشین! یک مأمورت همین الان ابلاغ شده بچههارو آماده کن! اینجا روی نقشه، این مسیر پرواز خط درگیری اینجاست که دیشب شروع شده نیم ساعت تا اونجا راه داری. بعد از سوار کردن بچههای مجروح، در این نقطه که بیمارستانه، بشین!
- نگفتند چند تا مجروحه؟
- نه! فقط از لحاظ سوخت مطمئنباش! به سلامت!
- سوخت! چرا افسر عملیات این کلمه را به کار برد؟ مگر بدون سوخت هم میشود پرواز کرد؟ نمیدانم چرا آن روز فقط این کلمه روی من اثر گذاشت. هلیکوپتر شنوک حدود دو هزار پوند در ساعت سوخت مصرف میکند. ما هم که همیشه باک را پر میکنیم. اصلا سوخت چه ربطی به افسر عملیات دارد...
-رضا! حواست کجاست؟ راه نمیافتی؟
- صدای افسر عملیات بود که مرا به خود آورد.
- بله قربان! ببخشید، حواسم پرت شد! ما رفتیم خداحافظ!
- خدا نگهدار!
صدا ملخهای شنوک قرارگاه را به لرزه درآورده بود. سیستمهای هلیکوپتر چک شدند. کمک خلبان، کروچیف، همه چیز آمادده برای پرواز باز هم آمپر سوخت را نگاه کردم. خوب بود.
دوباره جمله افسر عملیات را به یاد آوردم و کلمه و سوخت؛ حال عجیبی به من داد. با خود گفتم: ای کاش میشد این پرواز را انجام ندهیم! ولی نه! بچههای مجروح منتظر بودند.
- رضا آمادهای؟
- صدای کمک خلبانم بود.
- آره! بریم. بسمالله!
هیکل بزرگ شنوک از زمین کنده شد. نگاهی به ساعت انداختم. دقیقا هفت صبح بود. حداکثر سه ربع ساعت راه داشتیم. زیر لب دعا کردم: خدایا کمک کن بچههای مجروح را به موقع به بیمارستان برسانیم!
- فقط از لحاظ سوخت مطمئن باش! به سلامت!
جمله افسر عملیات، یک لحظه ذهنم را آزاد نمیگذاشت. با دلهرهای عجیب، نیم نگاهی به آمپر سوخت انداختم. همه چیز عادی بود. با خود گفتم: مثل اینکه مرض داری. بچه! برو کارت را انجام بده!
بچههای بسیج میگفتند صدای ملخ هلیکوپتر را که میشنویم، کلی روحیه پیدا میکنیم. از آن بالا هم می شد دستهای مهربان بچههای بسیج و ارتش را دید که به چپ و راست میرفتند و برای ما علامت صفا و محبت میدادند.
- رضا دو تا میگ!
- صدای کمک خلبان مرا به خود آورد. ضد هواییها شروع به تیراندازی کرده بودند.
- فورا با عملیات تماس گرفتم «الو الو عملیات، دوتا میگ دنبال ما هستن. لااقل بگین بچههای ضد هوایی تیراندازی نکنن.
- بسیار خوب! شما از منطقه خارج شید!
صدای آشنای افسر عملیات بود.
چند دقیقه بعد ضدهواییهای خودی از کار افتادند؛ ولی میگها دستبردار نبودند. فوراً ارتفاع را کم کردیم. انفجاری در جلو چشمانمان روی زمین رخ داد. خودش بود. موشکی که یکی از میگها برای ما شلیک کرده بود، از کنار گوش ما گذشت و روی زمین منفجر شد. به کمک خلبان گفتم: منطقه رو ترک میکنیم.
- پس بچهها چی میشن؟ مجروحین؟
- دوباره برمیگردیم.
- نیم ساعتی طول کشید تا بالاخره میگها رفتند و ما جان سالم به در بردیم. دوباره به طرف همان منطقه حرکت کردیم و مدتی بعد با گرد و خاک زیادی که به پا کردیم، نشستیم. وضعیت مجروحین اضطراری بود. چشم های معصومشان با دیدن ملخ های هلیکوپتر برق مخصوصی میزد. بعضی میخندیدند و بعضی از شدت جراحت و ضعف، بیهوش بودند.
در عقب هلیکوپتر به آرامی باز شد و بچهها همان طور که در جبههها یورش میبردند، مجروحین را به داخل هلیکوپتر انتقال میدادند. به سوی مجروحین رفتم.
مجروحین مثل کبوترهای زخمی بودند؛ آرام و ساکت و بدون هیچگونه گله و شکایتی.
- میتونیم بریم؟
از فرمانده بچههای مجروح سؤال کردم.
- برو به سلامت برادر!
در هلیکوپتر آرام آرام بسته شد. پریدیم پشت فرمان ها، نگاهی به پشت سرم کردم. کف هلیکوپتر جای سوزن انداختن نبود؛ ولی عطر عجیبی همه جا را فرا گرفته بود. عطر خون و عرق بچهها، و عطر ایمان آنان به آدم حال دیگری میداد.
کمک خلبان پرسید: «رضا! چقدر راه داریم؟»
گفتم: «فکر کنم حدود... نیم ساعت، یا کمی بیشتر.»
- فکر میکنی سوخت ما برسد؟
- سوخت؟!
-آره سوخت! آمپر رو نگاه کن!
- راست میگفت فقط 700 پوند سوخت داشتیم. انگار آب سردی از سر تا پایم ریختند! 700 پوند سوخت! اگر آن میگهای لعنتی نبودند، اگر ما را دنبال نمیکردند، مجبور نمیشدیم بیخود پرواز کنیم و سوختمان را از دست بدهیم. کمک خلبان دوباره پرسید: «چه کار کنیم رضا؟»
گفتم: پرواز میکنیم.
- پرواز؟!
- آره پرواز! پس چه کار کنیم؟ بنشینیم و عزا بگیریم!
- با بیسیم تماس بگیرد، بگو یک فروند شنوک دیگه بیاد! که چیزی که سر ما اومد، سر اون نیاد!
- یک شنوک دیگه هم وضعش از ما بهتر نمیشه. از کجا معوم بلایی که به سر ما آمد به سرش نیاد. تازه، حداقل دو ساعت طول میکشد!
نگاهی به پشت سرم کردم. بچهها همه دراز کشیده بودند. عدهای چشم به سقف دوخته بودند و بعضی هم در حالت اغماء به سر میبردند. عجیب بود! هیچکس گله و شکایتی از زخمش نداشت.
- رضا چه کار کنم؟
دوباره کمک خلبانم همان سؤال را تکرار کرد؛ سؤالی که جوابش را میدانست!
- مگه دیوانه شدی؟!
- تو میخوای، نیا! برو پایین! خودم میرم.
کمک خلبان با شنیدن این جمله ساکت شد. استارت زدم، ملخها آرام آرام و سپس تند و بعد با حرکت سریع و صدای مهیب خود شروع به چرخیدن کردند. زیرلب زمزمه کردم: خدایا میدانی چه میخواهم؟ برای خودم نه! برای این سربازانت! خدایا فقط 30 نات باد؟ فقط 30 نات! بعد رو کردم به کمک و گفتم: فکر میکنی اگه 30 نات باد پشت هلیکوپتر بزنه، میتونیم با همین سوخت به مقصد برسیم؟
- بله! اگه! ولی مثل اینکه حواست پرته! هوای از این ساکنتر تا حالا دیده بودی؟
- ولی اگه خدا بخواد؟!
نگاهی به من کرد و سرش را پایین انداخت. بعد با صدای شکستهای گفت: «معذرت میخوام. آره! اگه خدا بخواد، میشه!»
هلیکوپتر از زمین کنده شد. این یک ریسک بزرگ بود، مخالف تمام استانداردهای پرواز. حتی اگر باد هم میوزید، این کار درست نبود.
فکر کردم: راستی اگر سوخت ته بکشد و موتورها خاموش شوند، چه کار کنیم؟
- رضا نگاه کن!
باز هم صدای کمکم بود که دست بردار نبود. با نگرانی گفتم: «کجا هستن؟ لعنتیها دوباره اومدن؟»
- مرد حسابی! میگ کجا بود؟ باد... باد... 30 نات باد! مثل اینکه بیشتر کمک خلبان درست میگفت.
هلیکوپتر به سرعت هوا را میشکافت و جلو میرفت. آن پرواز فقط دوازده دقیقه طول کشید و این دستهای خدا بود که ما را به جلو برد و قبل از آنکه سوخت تمام شود، روز زمین نشاند.
منبع: کتاب آتش پیکر
انتهای پیام/