یادداشت| خداحافظ رفیق، خداحافظ قصهگوی بزرگ؛ عموی راستگو
سیدعلی کاشفی خوانساری در یادداشتی نوشت: راستگو بیشک محبوبترین در قصه گویی ایرانی بود. ۶۰ سال بیوقفه قصه گفت؛ در صدها شهر ایران و در دهها کشور.
خبرگزاری تسنیم، سیدعلی کاشفی خوانساری:
محمدحسن راستگو یکی از بزرگترین قصهگویان ایران و کسی که همه عمر خود را صادقانه وقف تعلیم و تربیت دینی کودکان کرد درگذشت.
نوشتن درباره راستگو و خدماتش در این شرایط برای من که حدود 20 سال با او دوستی صمیمانه و همکاری نزدیک داشتم، آسان نیست. اوایل دهه 80 در هیئت نظارت بر کتابهای کودکان همکار شدیم. از اواخر دهه 80 بود که از او خواستم در هر شماره مجلهام یادداشت و ستونی بنویسد. مجله «شهرزاد» تنها مجله کودکیاری ایران در آن سالها بود و به گمانم راستگو از سال 88 تا 94 هر شماره برایمان از تربیت دینی و روشهای آن نوشت. این که چطور با بچهها بازی کنیم، برایشان قصه بگوییم، مسابقه و سرگرمی طراحی کنیم، آنها را به گردش ببریم و به پرسشهای آنها درباره خدا، دین و اخلاق پاسخ دهیم.
هر ماه به بهانه این یادداشتها حرف میزدیم و تهران که میآمد حتماً سری به دفتر مجله ما میزد. از سال 92 تا 96 هم هر دو عضو شورای کودک و نوجوان معاونت قرآنی وزارت ارشاد بودیم. به اینها باید شرکت در سمینارها، همایشها، جشنوارهها، نمایشگاهها و جلسات مشترک دیگر را هم اضافه کنم.
آخرین همکاری ما در گاهنامه مطالعات قصهگویی بود که همین امسال گردآوری کردم و به یاد مجله تعطیل شدهام نام آن را هم «شهرزاد» گذاشتم. چقدر حرف زدیم تا بالاخره راضی شد کمی از خاطراتش درباره قصهگویی در سالهای قبل و بعد از انقلاب برایم بنویسد. آخرین بار که حرف زدیم شاید دو ماه پیش بود زنگ زد و اصرار داشت تماسمان تصویری باشد. گفتم لباس و شرایطم مناسب نیست، اما اصرار کرد و گفت میخواهم ببینمت. من هم آماده شدم و دقایقی بعد تماس تصویری گرفتم.
ما چند موضوع داشتیم که همیشه بر سر آن با هم بحث و شوخی میکردیم و میخندیدیم. یکی آن بود که او از دادن آدرس ایمیل همیشه پرهیز داشت و هر از چندی ایمیل ناشناس جدیدی برای خودش درست میکرد.
این احتیاطهایش که شاید ریشه در فعالیتهای سیاسی قبل از انقلاب داشت، مرا به شوخی میانداخت. میگفتم آدرس ایمیلت را در فلان گروه منتشر کردهام و با هم میخندیم. دیگر اینکه هر وقت بحثمان طولانی میشد او با خنده و شوخی میگفت: بچه! من عموی تو بودهام، اینقدر با عمویت بحث نکن و بگو چشم. من هم کوتاه میآمدم و نظرش را میپذیرفتم.
به او گفته بودم وقتی که دبستان میرفتم، برنامه بازی با کلمات او عصرها از تلویزیون پخش میشد. مدرسه ما دو شیفته بود و ما یک هفته صبحی و یک هفته بعد از ظهری بودیم. هفتههایی که بعد از ظهری بودیم، به محض تعطیلی از مدرسه تا خانه که شاید یک کیلومتری فاصله بود یک نفس میدویدم تا برای دیدن برنامه او به موقع به خانه برسم و البته بیشتر وقتها اول برنامه را از دست میدادم. نمیدانید چه جادویی در صدا و رفتار او برای من کودک وجود داشت. کسی که با هر دو دست مینوشت. از چپ به راست مینوشت. نوشتههایش را در یک لحظه تغییر میداد و با قصههایش نفس را در سینهام حبس میکرد.
من که سالها قصهگویی درس دادهام و داوری کردهام، توانایی منحصر به فرد و خداداد او در طنزپردازی و جذب مخاطب همیشه برایم سؤال بود. هر بار که از او میپرسیدم قصهگویی را از چه کسی آموخته جواب متفاوتی میداد. یک بار میگفت از یک روحانی به نام سید عباس حورخواه که زمان کودکیاش در روستای آبکوه منبر میرفته، یا میگفت از خانم مولود عاطفی که چندبار در رادیو یا تلویزیون همسایگانشان در روستا قصههایش را شنیده بوده. یکبار هم گفت بیشتر از همه مدیون تعزیهگردانی به نام غلامعلی قدردان است که در آن سالها در مشهد شبیه خوانی و پردهخوانی میکرده و حرکت در قصهگویی و تغییر صدا را از مجالس او آموخته است.
راستگو به شکلی خودجوش تحولی در قصهگویی دینی برای کودکان پدید آورد. از زمان کودکی که در مدرسه و یا مسجد پدرش قصهگویی میکرد، توانست با معاصر کردن قصههای دینی بچهها را جذب کند. قصهکودک نیل نوشته مرحوم مصطفی زمانی از محبوبترین کتابهای دینی در سالهای قبل از انقلاب بود. راستگو، همان کودک قصهگو، قصه کتاب را تغییر داده و مال خودش کرده بود. مثلا میگفت فرعون بیسیماش را برداشت و به رئیس ساواک گفت: هامان! هامان! فرعون.... هامان! هامان! فرعون.
میگفت اوایل جوانی به تهران که آمدم چند نفر در قصهگویی مرا بسیار تشویق کردند و زمینه قصهگویی مرا در مساجد و هیئات و مدارس و اردوها فراهم کردند: شهید مفتح، شهید بهشتی، مرحوم مهدوی کنی، محسن رفیق دوست و بسیاری چهرههای مذهبی و انقلابی دیگر.
راستگو صدها طلبه را برای مربیگری کودکان و قصهگویی تعلیم داد. در سیاستگذاری کتابهای دینی در سازمانهای مختلف مشارکت کرد. پیشنهادهای دولتی و سیاسی بزرگی را پس زد تا فقط برای بچهها قصه بگوید. او که سطوح بالای حوزوی را گذرانده بود نخواست که آیتالله و حجتالاسلام شود. او میخواست عمو راستگوی بچهها بماند.
راستگو بیشک محبوبترین قصهگویی ایرانی بود. کسی که حدود 60 سال بیوقفه قصه گفت؛ در صدها شهر ایران و در دهها کشور و جشنواره خارجی. او را بیهیچ تردیدی باید حرفهایترین قصهگوی ایرانی در عصر حاضر بنامیم. از ابتدای دهه 40 تا آخرین سالهای عمرش با عشق و اخلاص قصه گفت: در چندین شبکه تلویزیونی، در دهها مراسم، در مساجد مختلف، در مدارس، نمایشگاهها، اردوهای دانشآموزی، کتابخانهها و غیره و غیره.
روزی کارنامه او را برای بئاتریس مونتهرو، رئیس انجمن جهانی قصهگویان تعریف کردم. گفتم که او حدود 10 هزار جلسه قصهگویی کرده و به جرم قصهگویی به زندان افتاده است. خانم مونتهرو با شگفتی گفت پس چرا در ایران هیچ جشنواره و جایزه بینالمللی به نام او برای قصهگویان جهان برپا نشده است.
انتهای پیام/