۶ روایت متفاوت از شهید احمدی روشن: با این کارها شهید نمیشوی
مصطفی احمدی روشن آمد کنارم و یک نامه به دستم داد و رفت. نامه را خواندم. نوشته بود چرا پیش بچهها از من تعریف کردی. نگفتی شاید دچار غرور و خود بزرگبینی بشوم؟
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، مصطفی احمدی روشن در 17 شهریور ماه 1358 در بیمارستان بوعلی شهر همدان به دنیا آمد. در سال 77 وارد دانشگاه صنعتی شریف شد و تحصیلات خود را در رشته مهندسی شیمی آغاز کرد. در سال 81 در رشته مهندسی شیمی موفق به دریافت مدرک کارشناسی شد و در همین رشته در مقطع کارشناسی ارشد ادامه تحصیل داد و پس از آن وارد مرحله دکترای رشته نانو بیوتکنولوژی شد. در دوران تحصیل در دانشگاه در پروژه ساخت غشاهای پلیمری برای جداسازی گازها که برای اولین بار در کشور انجام شد، همکاری داشت و چندین مقاله ISI به زبانهای انگلیسی و فارسی در مجلات معتبر علمی جهان به چاپ رساند.
شهید مصطفی احمدی روشن یکی از پایه گذاران سایت هستهای نطنز بود. تاثیر بسیار مطلوبی در بخش تامین کالاها و خرید تجهیزات هستهای در حوزه غنیسازی در زمان تحریمها داشت. سرانجام 21 دی ماه 1390، مصطفی احمدی روشن در حالی که عازم محل کار خود بود، دو تروریست موتورسوار با چسباندن یک بمب مغناطیسی به خودروی وی که یک دستگاه خودروی پژو 405 بود، او را به شهادت رساندند.
6 خرده روایت از زندگی این شهید هستهای به روایت نوشتارهایی از «جسارت علیه دلواپسی» ، «یادگاران 22» و «من مادر مصطفی» در ادامه میآید:
هیچ چیز دنیا او را به هم نمیریخت
18 سالگی وارد دانشگاه شریف شد. مصطفی اعتقاد داشت یک بچه مسلمان حزباللهى باید در کنار همه اهتمامهایی که دارد، درس و علم را فراموش نکند. گرفتن نمره بالا برایش مهم نبود، در عوض دنبال پروژههای واقعی و پیگیر نیازهای کشور بود.
همسرش میگوید: مسائل مالی را ریز و دقیق حساب میکرد. حواسش به این مسائل خیلی جمع بود.کم هزینه بود. مناعت طبع خاصی داشت. دو، سه دست لباس داشت که همیشه تمیز و اتو کشیده بود. خیلی به نو و کهنگیاش اهمیت نمیداد، ولی به تمیزی و مرتب بودن چرا. دوستانش میگفتند همیشه مصطفی اتو کشیده است. معمولا هم شانه و آینه همراهش داخل ماشین داشت.هر کس خیلی اذیتش میکرد، ناراحتیاش یک لحظه بود. بعد میگفت مهم نیست. حتما خیرش در این بوده. هیچ چیز دنیا او را به هم نمیریخت.
با این کارها شهید نمیشوی
ماشین سازمان در اختیارش بود، من هم سوار میشدم و با هم میآمدیم طرف تهران. عقب نشسته بود و با لب تاپش کار میکرد. رادیو را روشن کردم. از پشت زد به شانهام. «آقا، این رادیو مال شما نیست. این ماشین دولته، صداش هم مال دولته، تو که موبایل داری، هدفون بذار توی گوشت، گوش کن.» از این تذکرها که میداد، به شوخی بهش میگفتم:«مصطفی با این کارها شهید نمیشوی.» میگفت:«اتفاقا اگر مراقب این چیزها باشی، یک چیزی میشوی.»
چرا از من تعریف کردی؟
مصطفی نبود کلی از او پیش بچهها تعریف کردم. آنها میخندیدند و میگفتند: «ببین چطوری مخ تو را زده که اینطوری از او دفاع میکنی.» فردا که مصطفی آمد بچهها به او گفتند: «خوب یک شهرستانی گیر آوردی و مخش را زدی. نبودی ببینی چطور از تو تعریف میکرد؟» شب مصطفی آمد کنارم. یک نامه به دستم داد و رفت. نامه را خواندم. نوشته بود چرا پیش بچهها از من تعریف کردی. نگفتی شاید دچار غرور و خود بزرگبینی بشوم؟ من هزارتا نقطه ضعف دارم دیگر از این حرفها نزن. دو سه روز بابت همین موضوع با من سر سنگین بود. بعد هم خودش آمد سراغم.
نماز شب میخواندیم تا قد بکشیم
توی کلاس همه قد کشیده بودند جز ما دو نفر چقدر وسط حیاط مدرسه، بسکتبال بازی کردیم تا قدمان بلند شود اما نمیشد. اولین سالی بود که روزه میگرفتیم. مصطفی از کجا یاد گرفته بود نماز شب بخواند، نمیدانم. اما به من هم یاد داد. قرار گذاشتیم نماز شب بخوانیم و برای هم دعا کنیم. قبل از سحری بلند میشدیم، نماز شب میخواندیم و آرزو میکردیم قد بکشیم. من برای مصطفی دعا میکردم و مصطفی برای من. مصطفی قد کشید و یک سر و گردن از همه ما بالاتر شد.
سعی کن نترسی
مصطفی اصلا دوست نداشت پسرش لوس باشد. مثلا در مورد غذا خوردن تأکید میکرد که "بسمالله" بگوید و به او میگفت: هر کاری را که شروع میکنی بسمالله بگو .یک سری چیزها را به خود علیرضا میگفت. مثلا میگفت: «سعی کن نترسی، هیچوقت. وقتی با هم کشتی میگرفتند همیشه به علیرضا میگفت سعی کن نترسی و حمله کن.» خیلی دوست داشت مراسم عزاداریها و مسجد ببردش. خودش اگر نمیتوانست میگفت با دیگران حتما برود. خیلی تاکید داشت شجاع بار بیاید.
روزنگار شهادت
همسر شهید روز شهادت احمدی روشن را اینگونه روایت میکند: 21دی ماه سال 90؛ روز شهادت مصطفی، ساعت 8صبح بود. آقا مصطفی معمولا سیاه نمی پوشید، مثلا این طور نبود که دهه اول محرم را کامل سیاه بپوشد. سال 90 یعنی همان سالی که شهید شد گفت: «من امسال میخواهم تمام محرم را مشکی بپوشم.»صبح روز حادثه که نزدیک اربعین بود، وقتی سیاه پوشید گفتم: «چرا سیاه میپوشی؟» خندید و به شوخی گفت: «دلم میخواهد».زیاد اهل تظاهر نبود، مثل همیشه از خانه رفت بیرون. صدای آسانسور را شنیدم رفت. من علیرضا را بردم مهد بعد برگشتم خانه. امتحان داشتم، درس میخواندم.
بعد پسرخالهام زنگ زد، او در دفتر نهاد ریاست جمهوری کار میکند. مصطفی را به اسم مصطفی احمدی میشناختند نه مصطفی احمدی روشن. پسرخالهام آن روز تلفنی پرسید: «فامیلی آقا مصطفی چیست؟» گفتم:«احمدی روشن.» بعد تلفن را قطع کرد. نفهمیدم چرا تلفن قطع شد.ساعت نه و نیم صبح بود. من داشتم درس میخواندم، نگران نشدم ولی چند دقیقه بعد ناگهان حالم بهم ریخت. زنگ زدم به پسرخالهام نپرسیدم ماجرا چیست؟ گریه کردم، فهمیدم. چطوری فهمیدم را نمیدانم؟ حالم بد و بدتر میشد تا اینکه گفتند: «آقا مصطفی در دم شهید شده، حتی زخمی هم نشده.»
تلفن را قطع کردم. زنگ زدم به مادر آقا مصطفی. بعد یکی از دوستانش زنگ زد. چیز تازه ای میگفت. گفت: «مصطفی در بیمارستان است.» فوری به او گفتم: «دروغ میگویی» گفت: «نه» بعد گفت: «به دلیل مسائل امنیتی مصطفی پیش ماست.» این را که گفت، گفتم: «حالا مثلا این چیزی که میگویی اگر درست باشد خب باید بگویی کدام بیمارستان است؟» گفت: «بیمارستان لبافی نژاد.» این بیمارستان از خانه ما زیاد دور نبود. منزل خالهام هم نزدیک آنجا است. آژانش گرفتم و رفتم که بروم به بیمارستان.
آن روز ترافیک سنگینی توی تهران بود، ماشین جلو نمیرفت. به ناچار پیاده شدم. داشتم میدویدم که موبایلم زنگ خورد. پسرخالهام بود گفتم: «دارم میروم بیمارستان مصطفی را ببینم.» گفت: «مصطفی بیمارستان لبافی نژاد نیست.»من آنجا یقین کردم که وقت مصطفی رسیده است و خوابم تعبیر شده است.
انتهای پیام/