ماجرای تحول سرباز بعثی از ناله العطش اسرای روزه دار ایرانی
دیدن لبهای خشکیده و قاچ قاچ نوجوان اسیری که از فرط گرما و تشنگی، تا مرز بیهوشی پیش میرفت، ولی حاضر نبود روزه خود را باز کند، آن دسته از سربازهای دشمن را که هنوز اندک وجدانی برایشان باقی مانده بود، حسابی شرمنده میکرد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، رمضان و روزهداری برای آزادگان دفاع مقدس فصل متفاوتی از کتاب اسارت است. برای آنها روزهداری در گرمای طاقتفرسای تابستان شکل متفاوتی داشت که شاید حتی روایتش نتواند اندکی از آن شرایط را بازگو کند. آزادگان مجبور بودند در کنار سختی تحمل گرسنگی و تشنگی، مشکلات اسارت و درگیری با بعثیها را نیز تحمل کنند و بهیقین اجر روزهداریشان در رمضانهای اسارت چندین برابر بود.
روایت سختیها، مشکلات و خاطراتی که از این ماه پربرکت در ذهن آزادگان شکل گرفته پر از درس است. روایت آزاده سرافراز «قاسم قناعتگر» از رمضانهای اردوگاه اسرای ایرانی در چنگال رژیم بعث عراق، بخشی از خاطرات او از اسارت را تشکیل داده است. توصیف این آزاده دفاع مقدس از رمضانهای اسارت در ادامه میآید:
نوزدهم اردیبهشت سال 1365؛ مصادف شد با اولین روز ماه مبارک رمضان. ما از چند روز قبل، خود را برای این ماه آماده میکردیم. مهدی دهقانی به شوخی میگفت: «امسال روزه گرفتن زیاد برایمان سخت نیست؛ چون در این چند ماه اسارت، حسابی تمرین گرسنگی و تشنگی کردهایم.» البته حرفش زیاد بیربط هم نبود. تقریباً در این مدت، همیشه گرسنه بودیم. تشنگی که دیگر با آن جیره اندک آب، جای خود داشت. ولی امان از گرمای خشک و سوزان الرمادی و این پنکههای یک درمیان خراب! با به مشام رسیدن بوی خوش رمضان، دوباره بدجوری دلم هوای شهر و خانه و خانوادهام را کرد.
زیر پتو سحری میخوردیم
بعثیها در رمضان سال اول اسارت، هیچ امتیازی را برای ما قائل نشدند. آنها در برابر روزه گرفتن ما بیتفاوت بودند و انگار نه انگار که ماه ضیافت الله است. همان برنامه همیشگیشان را بدون کوچکترین ملاحظهای ادامه میدادند. البته به شدت از بیدار شدن اسرا در سحر و سحری خوردن آنها جلوگیری میکردند و اگر متوجه میشدند اسیری در جایش نشسته و خواب نیست، به سختی تنبیه اش میکردند. به همین خاطر مجبور بودیم بدون آنکه بلند شویم یا جلب توجه بکنیم و در زیر پتو، همان اندک غذایی که به عنوان سحری نگه داشته بودیم، بخوریم.
نه قرآن، نه مفاتیح، نه ساعت و نه سحری
با این حساب برای روزه گرفتن، هیچ امکاناتی نداشتیم. نه قرآنی، نه مفاتیح یا کتاب دعایی، نه ساعتی برای بیدار شدن به موقع در سحر... تهیه سحری هم که محال بود. پس باید با یک برنامه ریزی دقیق، طوری عمل میکردیم تا فضای معنوی و ملکوتی ماه مبارک رمضان، تحت تاثیر سختیها و کمبودهای موجود قرار نگیرد و رنگ نبازد. با توصیه عمو شعبانی قرار شد مقداری از نان صبحانه و نهار را برای افطار نگه داریم و شام را برای سحری. البته با آن گرما، امکان فاسد شدن غذا و مسمومیت بود. به همین خاطر، آمار بیماران اردوگاه و کسانی که به انواع و اقسام بیماریهای گوارشی مبتلا میشدند، افزایش پیدا میکرد. با این حال، کمتر کسی بود که روزههایش را قضا کند.
در سالهای بعد که سختگیری بعثیها _در خصوص بیدارشدن در سحر_ کمتر شد، تقریباً همه اسرایی که روزه میگرفتند، اصرار داشتند تا سحرها بیدار شوند. حال و هوای آسایشگاه ما، چنان معنوی میشد که کسی لحظه به لحظه سحرهای ماه مبارک رمضان را با هیچ چیز عوض نمیکرد. خیلی از اسرا هم بودند که یا به علت بیماری و جراحتشان، و یا ضعف و کهولت سن قادر به گرفتن روزه نبودند؛ اما سحرها را حتما بیدار میشدند تا همراه بقیه، در مراسم سحر شرکت کنند.
جای خالی قرآن در آسایشگاه، بیشتر از قبل احساس می شد
تشخیص زمان سحر، در حالی که نه ساعت داشتیم و نه رادیو، خیلی دشوار بود. بعثیها هم که این وقتها لالمانی میگرفتند و فقط از پشت پنجرههای آسایشگاه کشیک میکشیدند تا مبادا دور هم جمع بشویم، دعا بخوانیم و نماز جماعت راه بیاندازیم. پس هر کدام از افراد مسن تر یا آنهایی که بیشتر مورد اعتماد بودند، اطمینان پیدا میکرد سحر شده یا وقت نماز صبح فرا رسیده، بقیه به حرفش گوش میکردند. البته گاهی هم پیش میآمد، سحری را که میخوردیم، متوجه میشدیم که تازه ساعت دو نصف شب است! یا بعضی اوقات مجبور میشدیم خواندن نماز صبح مان را چند بار تکرار کنیم.
در این ایام مبارک، جای خالی قرآن در آسایشگاه، بیشتر از قبل احساس می شد تا آن روز، هرچه از بعثیها درخواست کرده بودیم تا یک جلد کلام الله مجید در اختیارمان بگذارند، بی فایده بود. با این حال با شروع ماه مبارک دوباره درخواست خودمان را مطرح کردیم؛ باز هم بیفایده بود. بعثیها میگفتند: «شما ایرانیها خیلی عجیب هستید... اینجور که برای داشتن یک جلد قرآن با ما چانه میزنید، برای غذای بیشتر یا داشتن سایر امکانات چانه نمیزنید.»
بزرگترین افسوس دوران زندگیام
بدجوری دلتنگ قرآن بودیم. پس باید به طریقی این دلتنگی را جبران میکردیم. باز به پیشنهاد عموشعبانی و سایر بزرگان قرار شد در سحر، هر کدام از اسرایی که دعا یا سورهای را از حفظ بودند، آن را آرام و شمرده زمزمه کنند تا بقیه اسرا هم با زمزمه آن، در ثوابشان شریک شوند. در این ایام بود که بزرگترین افسوس دوران زندگیام را خوردم که چرا بیش از این آیات کلام الله مجید را حفظ نکرده ام؟ چرا دعاهای ماه رمضان را، به خصوص دعای زیبای سحر را از حفظ نیستم؟
به این ترتیب با مشکلات موجود تا حدی کنار آمدیم. تنها، مشکل کمبود جیره آب بود که همچنان لاینحل باقی ماند. بعثیها در بستن آب روی اسرا، حقیقتاً میراثدار خوبی برای اسلافشان یعنی شمر و عمربن سعد بودند. معمولاً هر شب، به هر نفر یک لیوان آب میرسید. بعضی از اسرا، سهمیه آب خود را پشت پنجرهها میگذاشتند که تا موقع سحر، قدری خنک بشود. گاهی پیش میآمد که به عمد یا بر اثر سهل انگاری مسئولان اردوگاه، جیره آب را دیر میدادند. آن وقت موقع افطار و برای بازکردن روزه مان، یک قطره آب هم نداشتیم. صحنههای دلخراشی بود. بعضی از اسرا از فرط تشنگی، خودشان را با شکم کف آسایشگاه میانداختند تا با خنکی آن، کمی جگر سوختهشان تسلی یابد.
عطش در آسایشگاه بیداد میکرد
یک شب، عطش در آسایشگاه بیداد میکرد. جیره آبمان را به عمد نداده بودند و از فرط تشنگی، غذا از گلوی خشکیدهمان پایین نمیرفت. لحظه به لحظه ناله اسرا بیشتر میشد. من به یاد مصیبت عطش حضرت علی اکبر(ع) افتادم: «ای پدر، جگرم از تشنگی میسوزد...» یکی از نگهبانان عراقی به نام عقیل، از پشت پنجره مدام ما را زیر نظر داشت. هی میرفت و میآمد و برخلاف مواقع دیگر که با کابل روی نردههای جلوی پنجره میکشید و داد میزد: «یالا نوم...» اینبار هیچی نمیگفت!
«عطش، عطش ... آب، آب ...» این نالهای بود که پچ پچه وار و هروله کنان، از ابتدای آسایشگاه به انتهای آن میرفت و از آنجا، به ابتدای آسایشگاه باز میگشت. عقیل مثل یک مجسمه، ماتش برده بود. بعد ناگهان از پشت پنجره غیبش زد! هنوز دقایقی نگذشته بود که شلنگ آب به دست، دوباره پشت پنجره آسایشگاه ظاهر شد و با دستپاچگی اشاره کرد تا پنجره را باز کنیم. توسلم به حضرت علی اکبر(ع) جواب داد. آن شب عقیل با شلنگ آب، سطل تمام آسایشگاهها را پُر کرد. البته فردا که جاسوسها گزارش کار او را به مافوقش دادند، او به بیرون از اردوگاه تبعید شد.
چالش جدید سربازهای بعثی
تنها عقیل نبود که تحت تاثیر روزه گرفتن اسرا و مقاومت آنها در برابر تشنگی و گرسنگی قرار میگرفت. سربازهای بعثی که تا چندی قبل خود را مسلمان و ما را مجوس و آتش پرست میپنداشتند، حالا با چالش جدیدی مواجه شده بودند. دیدن لبهای خشکیده و قاچ قاچ نوجوان اسیری که از فرط گرما و تشنگی، تا مرز بیهوشی پیش میرفت، ولی حاضر نبود روزه خود را باز کند، آن دسته از سربازهای دشمن را که هنوز اندک وجدانی برایشان باقی مانده بود، حسابی شرمنده میکرد؛ تا جایی که برخی شجاعت به خرج داده و زبان به اعتراف میگشودند که: «والله شما ایرانیها، از ما مسلمانتر هستید... اگر چه عرب نیستید!»
اگرچه این تاثیرگذاری، شدیدا موجب خشم فرماندههای بعثی میشد و آنها را وادار به واکنشهای بچهگانهای مثل حذف سهمیه شام یا یک نوبت جیره آب میکرد؛ اما بالاخره آنها هم در برابر ایمان و اراده اسرا عقب نشینی کردند و تقریباً از نیمههای رمضان، اجازه دادند که در روز در سایه بنشینیم. با وجود آنکه این موضوع برای ما، به دلیل گرمای طاقت فرسای الرمادی، تاثیر چندانی نداشت؛ اما بالاخره یک پیروزی محسوب میشد.
شب قدر و روضه مخفیانه مظلومیت مولا
شبهای قدر، یکی از برجستهترین و فراموشی نشدنیترین شبهای دوران اسارت به شمار میرود. اردوگاه در ایام شهادت حضرت علی(ع) و شبهای قدر، حال و هوای دیگری داشت. اگرچه بعثیها با دعا خواندن و نماز اسرا به صورت انفرادی کنار آمده بودند؛ ولی با هرگونه عزاداری، به خصوص در ایام شهادت امیرمومنان به شدت مخالفت میکردند. شب ضربت خوردن و شب شهادت مولای متقیان علی(ع) اسرا تا صبح با سینههایی مالامال از غم و ماتم آن حضرت، به احیا و خواندن دعا و نماز شب میپرداختند. در خفا و رو به نجف اشرف، غم غربت و غریبی مولا و مقتدایشان را در چاه سینه فریاد میزدند و بی صدا اشک میریختند.
شب شهادت مولا، رضا صمدی از غریبی و مظلومیت ایشان حرف زد. البته خیلی مراعات حال بقیه را میکرد تا مبادا صدای ناله و گریهشان بلند شود و بهانهای برای تنبیه به دست بعثی ها بدهد: «وقتی خبر شهادت امام در مسجد کوفه به گوش مردم رسید، بعضیها با تعجب پرسیدند مگر حضرت علی(ع) نماز هم میخواند؟!...» به اینجا که رسید، بغضها ترکید و اشکها جاری شد. دیگر هیچ کس مراعات نمیکرد و به فکر خطر تنبیه شدن نبود. انگار میخواستیم اندوه همه تهمتها و تحقیرهایی که تا آن لحظه تحمل کرده بودیم به یکباره بیرون بریزیم.
نهایت آرزویمان در شبهای قدر
در آن شبهای نورانی، کمتر کسی به فکر خودش بود، دعاها همه کلی و فراگیر بود. مثل طول عمر حضرت امام خمینی(ره)، یا پیروزی رزمندگان اسلام و بازشدن راه کربلا، در آن حال چنان احساس سبکی و آزادگی میکردیم که قابل توصیف نیست. ما به ظاهر در اسارت بودیم، اسرای واقعی، سربازهای بعثی بودند. در آن ایام نهایت آرزویمان این بود که لااقل کاغذ و قلمی در اختیار داشتیم تا روی آن سورهای از قرآن مجید مینوشتیم و آن را بر سر میگرفتیم.
انتهای پیام/