داستان خواندنی زنانی که مردانه جنگیدند
کتاب «تنها گریه کن» تنها داستان زندگی یک زن نیست، داستان زندگی زنانی است که در مواجهه با بحرانی به نام جنگ تحمیلی، آستینها را بالا زدند و مردانه جنگیدند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، کتاب «تنها گریه کن» با استقبال مخاطبان به چاپ یکصد و هجدهم رسید. این اثر که به قلم اکرم اسلامی نوشته شده، فراز و فرود زندگی خانم اشرفالسادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان، را روایت میکند.
ساختار کتاب «تنها گریه کن» ساختاری مشابه با اکثر کتابهای خاطراتی دارد که در این سالها به روایت زنان منتشر شده است. دقت در جزئیات، توصیف و شخصیتپردازی از جمله ویژگیهای مشترک این کتاب با دیگر آثار است که با قلمی شیرین پرداخته و نوشته شده است.
کتاب، شرح ماوقعی است از زندگی یک زن در دوره پیش و پس از پیروزی انقلاب. با این همه، نقطه ثقل و مرکزی کتاب به مواجهه خانم منتظری با بحرانی است که جامعه به یکباره با آن روبرو شده است: جنگ تحمیلی. هرچند شخصیت راوی پیش از این وقایع نیز شخصیتی خستگیناپذیر، صبور و مقاوم است اما در مواجهه با جنگ، این ویژگیها بیشتر بروز کرده و خود را در کنار یک ویژگی جدید نشان میدهد: مبتکر بودن.
خانم منتظری نقشی اساسی در ساماندهی فعالیتهای مردمی در دوران جنگ تحمیلی دارد، حیاط خانه خود را به مرکزی برای پشتیبانی جنگ تبدیل کرده و در نهایت فرزندش را به جبهه میفرستد. اما جذابیت داستان زندگی او در همین نقطه ختم نمیشود، زندگی پس از شهادت فرزند نیز از نگاه این مادر خواندنی است.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
یکوقت هست آدم با خانوادهٔ شوهرش مشکلی ندارد و فقط رفتوآمد میکند، یکوقت هست که با خانوادهٔ شوهرش صمیمی میشود، خودمانی و خانهیکی؛ محبتشان را به دل میگیرد. ما این شکلی بودیم. من هرچه ازشان دیدم، خوبی و صمیمیت بود. همراه دوتا جاری دیگرم و مادرشوهرمان توی یک خانه زندگی میکردیم. روزمان تا آمدن مردها، دور هم میگذشت.
نوعروس بودم، ولی مستقل. چند ماه اول، پختوپزم از مادرشوهرم جدا بود. خودم خواستم و سفرهیکی شدیم. گفتم: «دو نفر ماییم، دو نفر شما، آنهم توی یک خانه. چرا دوتا سفره پهن کنیم؟»
عروسِ ده ماهه بودم که دخترم به دنیا آمد. پدرشوهرم، اولْ بزرگِ خانواده خودش بود، بعد فامیل. بزرگتریاش هم فقط به سنوسال و ریشِ سفیدش نبود؛ آنقدر دلسوز و مهربان بود که خودش و حرفش روی چشممان جا داشت. اسم بچه را گذاشت فاطمه و ما هم روی حرفش حرف نزدیم.
حبیب مرد زحمتکشی بود. صبح زود میرفت سر ساختمان و آخر شب خسته برمیگشت. بنایی کار راحتی نبود. اصلش، هیچ کاری راحت نیست. مردها صبح به صبح میرفتند و آخر شب بهسختی خودشان را تا خانه میکشاندند. یک لقمه غذا خورده و نخورده، چشمشان گرم خواب میشد. گاهی برای کار و کاسبیِ بهتر میرفت یک شهر دیگر و روزها میگذشت و ازش بیخبر بودم. من میماندم و فاطمه که برایم مثل عروسک بود. حسابی سرم را گرم کرده بود؛ منتها مریضیام خوب نشده بود و بقیه خیلی مراقبم بودند. عزیز، بیشتر از همه غصه میخورد و فکرش مانده بود پیش من. گاهی که میرفتم خانهشان، احوالم را خبر میگرفت و مدام از دیروز و روز قبلش میپرسید. باید خیالش را راحت میکردم که خوبم، ولی هم او و هم بقیه، میدانستند ازحالرفتنِ من خبر نمیکند. میگفت: «اگه بیهوا وقتی بچه تو بغلته بیفتی، من چه خاکی به سر کنم؟»
همه میترسیدند که وقتی میافتم، سرم به جایی بخورد و دردسر شود؛ این بود که با اوستا حبیب صحبت کردیم و قرار شد برویم طبقه بالای خانه آقاجانم زندگی کنیم. اینطوری خیال آنها هم راحت بود؛ مادر و خواهرهایم دور و برم بودند. همان جهیزیه مختصر را بستیم و خانه جدید بازشان کردیم.
هر طوری بود، سرم را گرم میکردم. وقت که اضافه میآوردم و بچه خواب بود، گاهی مشغول خیاطی میشدم. یک بلوز ساده برای خودم یا فاطمه میدوختم و کلی ذوق میکردم. ...
انتشارات حماسه یاران چاپ یکصد و هجدهم از این اثر را در دسترس علاقهمندان به خاطرهنویسی قرار داده است.
انتهای پیام/