خاطرات اسیر فلسطینی؛ «۵ هزار روز در برزخ»|۹- اینجا زندان «شطه» آخر خط است
حسن سلامه، اسیر فلسطینی در بخشی از خاطرات خود با بیان اینکه در زندان به آرزوی خود در دیدار با یحیی السنوار رسید، مینویسد اسرای فلسطینی تحت شکنجه شدید صهیونیستها که ذات آنها بود، با اندیشیدن در مقاومت توانستند در برابر این شکنجه ها مقاومت کنند.
به گزارش گروه بینالملل خبرگزاری تسنیم، «5 هزار روز در برزخ» عنوان کتابی است که «حسن سلامه» اسیر فلسطینی در حدود 200 صفحه آن را تدوین کرده و شامل داستانهایی شنیدنی از شرایط غیرانسانی وی در سلول انفرادی زندانهای رژیم اشغالگر است که آن را شبیه به زندگی در دنیای مردگان توصیف میکند. حسن سلامه در سال 1996 به دنبال فرماندهی یک عملیات استشهادی در واکنش به ترور «یحیی عیّاش»، فرمانده گردانهای عزالدین القسام (شاخه نظامی جنبش حماس) بازداشت شد.
فصلهای ابتدایی این کتاب شرایط بغرنج و عجیب اسرا در سلولهای انفرادی رژیم اسرائیل را وصف میکند؛ سلولهایی با طول 2 متر و عرض یک متر که پر از انواع حشرات و حیوانات مؤذی است و اسرا دائما در معرض حملات شبانه نگهبانان قرار دارند. حسن سلامه که در یک عملیات کماندویی ضد صهیونیستی با دهها کشته و زخمی شرکت کرده بود، به خوبی توضیح میدهد که علیرغم همه محدودیتهای وحشتناک در زندان این رژیم اما هرگز تسلیم نشد و دشمن را مجبور کرد تا به خواستههای او تن دهد.
«خالد مشعل» رئیس سابق دفتر سیاسی جنبش حماس و رهبر این جنبش در خارج از فلسطین نیز مقدمهای برای این کتاب تدوین کرده است.
ترجمه این کتاب در قالب نقل قول از زبان نویسنده آن به صورت خلاصه در چند فصل ارائه میشود.
فصل دوم-مرحله دوم از حبس در سلول انفرادی؛ دیدار با یحیی السنوار
همانطور که در فصل قبل اشاره شد من بعد از اعتصاب غذای آخر خود از انفرادی خارج و به زندان نفحه منتقل شدم و دوستان و برادرانم را دیدم و بسیار خوشحال بودم؛ به ویژه با دیدن برادر و دوست خوبم «یحیی السنوار» معروف به ابو ابراهیم (رئیس فعلی حماس در نوار غزه) که آرزوی دیدار او را داشتم و با او صحبت کردم و این آرزویم برآورده شد. در این زندان اجازه دادند که مادرم به دیدارم بیاید اما شرایط زندانهای رژیم صهیونیستی هیچگاه پایدار نیست و دائما اتفاق جدیدی میافتد.
اداره سرکوبگر زندانهای رژیم صهیونیستی که شکست خود مقابل پایداری و اراده اسرا را فراموش نکرده بود، از هیچ اقدامی برای آزار و اذیت ما دریغ نمیکرد و زندگی همه اسرا در زندانهای رژیم اشغالگر بسیار شبیه جهنم است. اما اسرای قهرمان تنها با نیروی ایمان به آرمان خود و قدرت اراده در برابر همه این مشکلات ایستادگی میکنند. بعد از گذشت مدتی، من از دیدار با خانواده خود محروم شدم و از زندان نفحه به بخشی در زندان بئرالسبع که بسیار شبیه سلول انفرادی بود منتقل شدم.
6 ماه در این بخش بودم و شرایطی که برای اسرای امنیتی در نظر گرفته بودند را تجربه کردم که بسیار وحشتناک بود. سپس به طور ناگهانی و بیمقدمه و بدون هیچ دلیلی شبانه اطلاع دادند که باید وسایلم را جمع کنم. در آن زمان من با برادر خوبم یحیی السنوار در یک اتاق کوچک بودیم. یحیی یکی از اسرای قدیمی و باتجربه بود و به من گفت که به نظر میرسد می خواهند تو را به انفرادی ببرند و از من خواست برای انتقال به سلول آماده باشم.
هیچ چیز بدتر از این نبود و من فورا وسایلم را جمع کردم. لحن صحبت مسئولان زندان مانند زمانی بود که در مرحله اول مرا به انفرادی میبردند. بنابراین خودم را آماده کردم و سایر اسرا نیز کنارم ایستاده بودند و میخواستند بدانند مرا کجا میبرند. مسئولان زندان به آن ها گفتند که من را به زندان هدریم میبرند اما همه چیز مشکوک بود؛ به ویژه اینکه شبانه و به این سرعت میخواستند من را منتقل کنند.
انتقال به زندان هدریم
فضای خارج از زندان نفحه بسیار غیرطبیعی و خطرناک بود. یک تیم ویژه منتظرم بودند تا به شکل تحریکآمیز شروع به گشتن وسایل و تفتیش بدنم کنند. فکرهای زیادی در سرم بود و احساس میکردم که مرا برای تحقیق میبرند. داخل یک ماشین ویژه نشستیم و به زندان هدریم رسیدیم. آنجا شب را در سلول خوابیدم و صبح مدیر زندان که یک خانم به نام «بیتی» بود آمد و گفت که بعد از مدت کمی به زندان منتقل میشوم. بعد از انجام عملیات تفتیش، اغلب وسایلم را گرفتند و وارد زندان شدم. آن روز 29 دسامبر 2002 بود و من بسیار خوشحال بودم که جمع زیادی از برادرانم را میبینیم.
3 روز در این زندان ماندم و به طور ناگهانی و به سرعت مرا از آنجا خارج کردند. صبح اول ژانویه 2003 بود که به بهانه رفتن به دادگاه من را از زندان بیرون آوردند اما مشخص بود که دروغ میگویند. نماینده اسرا در زندان تلاش کرد بداند که من را کجا میبرند و اجازه خروج من را نمیداد. اما پلیس اداره زندان رژیم اشغالگر آمد و من را مجبور کرد تا به سرعت آماده شوم و حتی اجازه ندادند وسایلم را جمع کنم.
آنها مرا به سرعت بیرون بردند و در یک سلول انداختند. فکرهای مختلفی در سرم میچرخید و همه شواهد نشان میداد اتفاقی که نباید میافتاد، افتاده است. ابتدا مرا برای تحقیق بردند و یک افسر اطلاعاتی آنجا بود سپس به یک بخش ویژه رفتیم که یک یگان متشکل از عناصر وحشی برای شکنجه اسرا حضور داشت و به سرکوبگری و اعمال وحشیانه معروف بود. این یگان مسئولیت انتقال اسرا بین زندانها یا دادگاهها و انجام عملیاتهای تفتیش و یورش و سرکوب علیه اسرا را بر عهده داشت.
این یگان موسوم به «یگان سموم» یکی از گروههای جنایتکار در زندانهای رژیم صهیونیستی است که در همه عملیاتهای تفتیش و سرکوب ضد اسرای امنیتی مشارکت دارد. آنها من را گرفتند و در اتاق کوچکی کنار این عناصر جنایتکار انداختند و هیچ کس علت آن را نمیدانست. بنابراین ارتباط من با سایر اسرای امنیتی قطع شد. در روز دوم مدیر زندان آمد و گفت برای رفتن به بخش تحقیقات آماده شوم. در آنجا مسئول اطلاعات در زندانهای رژیم صهیونیستی را دیدم که همان مدیر زندان عسقلان بود که در فصل اول دربارهاش صحبت کردم.
انتقال به سلول جهنمی شطه
از آنها خواستم که یک قرآن و کمی لباس زیر به من بدهند و اینها را گرفتم و مجددا به سلول برگشته و تنها آنجا ماندم. سلول مذکور یک در کوچک داشت که تنها برای دادن غذا باز میشد و من به مدت یک هفته کامل نه کسی را دیدم و نه با کسی حرف زدم. در پایان هفته در سلول باز شد و همان یگان وحشی که توضیح دادم در را باز کرده و وسایلم را گرفتند. آنها دستهای مرا از پشت بستند و با اعمال وحشیانه شروع به تفتیشم کردند و مانند تروریستها مرا سریع از سلول خارج کردند.
مسئولان زندان مرا به بخشی که تحت کنترل یگان سموم بود انتقال دادند؛ جایی که مانند فیلمهای ترسناک یا جاسوسی بود. درحالی که دستانم از پشت زنجیر بود وارد ماشین شدم و گفتند که برای تحقیق میرویم اما من واقعا نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد. ساعت حدود 9 شب بود که به یک زندان رسیدیم اما نمیدانستم کدام زندان است. به محض اینکه وارد زندان شدیم یک افسر آنجا به استقبالم آمد و بلافاصله ضربه محکمی به پشتم زد.
شوکه شده بودم که این چه نوع استقبالی است. به اتاق کوچکی رفتیم و وسایلم را گرفتند و دستم را باز کردند و آن عناصر وحشی که مسئول انتقال من بودند رفتند. اطرافم پر از پلیس و افسر بود و نگاههای غریبی داشتند؛ انگار همه میخواستند یک کار واحد انجام دهند. سپس بلند شدند و مرا برهنه کردند. من کاملا برهنه شده بودم و این خیلی تاسفآور بود اما تبدیل به یک امر عادی شده بود. بعد از آن دست و پایم را بستند و درحالی که هیچ لباسی به تن نداشتم شروع به ضرب و شتم من کردند و اصلا نمیدانستم علت این کارها چیست.
این کار از پیش برنامهریزی شده بود و ضربات شدیدی به من وارد میشد اما سعی میکردم در زاویهای قرار بگیرم که صورتم آسیب نببیند. جالب است که همه آنها به زبان عربی صحبت میکردند و به من گفتند «اینجا زندان شطه آخر خط است، هیچکس صدایت را نمیشنود و روزهای آخر توست». بسیار مرا کتک زدند و دشنام دادند. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه یکی از افسران ارشد وارد شد که من او را میشناختم. او روبرویم ایستاد درحالی که من همچنان کتک میخوردم.
بعد از مدتی این افسر به نام «هانی» از آنها خواست تا رهایم کنند و مرا به دفتر او ببرند. آنجا روی یک صندلی نشستم و افسر مرا تهدید کرد و گفت که باید قوانین انفرادی را رعایت کنم. سپس مرا به سلول شماره 12 منتقل کردند و انگار کتکهایی که خورده بودم کافی نبود و دوباره به ضرب و شتم من ادامه دادند و بعضی از وسایلم را گرفته و من را به داخل سلول انداختند و در را بستند. همه بدنم درد میکرد و شرایط داخل سلول وحشتناک بود.
سلول بوی تعفن میداد و کمی آب برای خوردن و شستن صورتم و یک آینه خواستم. زمانی که صورت خودم را در آینه دیدم وحشت کردم. صورتم پر از خون بود. احساس وحشتناکی داشتم اما به خودم اجازه نمیدادم که شکست بخورم و تسلیم شوم. به خودم آمدم و یادآوری کردم که این رژیم اشغالگر و غاصب است و چنین رفتارهایی از جانب اشغالگران جنایتکار، یک امر طبیعی میباشد. در آن لحظه به معنویات و وطنم فکر کردم تا آرام شوم اما شرایط واقعا غیرقابل تحمل بود. تنها راهی که داشتم این بود که تحمل کنم و میدانستم ممکن است کار به جای برسد که نهایتا بمیرم و شهید شوم.
هیچ چیز در سلول نبود تا اینکه صدایی از دور شنیدم که میگرفت آیا اسیر جدیدی آمده است؟ فورا به سمت پنجره رفتم و فریاد زدم. متوجه شدم در سلول شماره 15 دو اسیر به نامهای نزار رمضان و ربیع الزغل هستند که هردو آنها از رزمندگان جنبش حماس بودند که احکام سنگینی برایشان صادر شده بود و به دلیل تلاش برای فرار از زندان، در انفرادی حبس شده بودند.
صحبت کردن ما با یکدیگر ممنوع بود و صدای هم را به سختی میشنیدیم. علت این امر شرایط سختی بود که در سلولها وجود داشت و بعدا درباره آن توضیح خواهم داد. جهت قبله را از آنها پرسیدم تا نمازم را بخوانم. بسیار گرسنه بودم. کمی نان و خیار و پنیر برایم آوردند و از شدت گرسنگی آنقدر حالم بد بود که احساس میکردم برایم مرغ بریان آوردهاند. سپس از خستگی به زمین افتادم و روی فرش پارهای که در کف سلول بود خوابیدم.