بازگشت آزادگان تزریق خون تازه در رگهای انقلاب بود
تا زمانیکه در عراق اسیر بودیم اصلا فکر آزادی را نمیکردیم. تصوری نداشتیم که سرانجام ما چه میشود،خیلی سخت میگذشت و با توجه به اینکه صدام یک دیکتاتور بود انتظار هر سرنوشتی را داشتیم.تدبیر مسئولان و لطف خداوند بود که مبادله اسرا انجام گرفت.
به گزارش گروه رسانههای خبرگزاری تسنیم، چندی پیش به اتفاق جمعی از همکاران روزنامه به منظور تقدیر از خانواده شهیدان پورهنگ به شهرری رفتیم. این خانواده ایثارگر علاوه بر تقدیم دو شهید به نامهای احمد و محمد یک آزاده به نام محمود هم دارند. از فرصت حضور در جمع خانوادگی آنها استفاده کردم و گفتوگویی با فرزند این خانواده گرانقدر انجام دادم که در آستانه 26 مرداد روز آزادگان تقدیم شما خوانندگان گرامی میشود. وی متولد سال 1344 است که سال 62 در عملیات والفجر 4 به اسارت بعثیها درآمد.
ابتدا از خانواده و فعالیتهای پیش از پیروزی انقلاب بگویید.
ما اصالتاً مشهدی هستیم، پدرم کارگر شرکت واحد اتوبوسرانی و مادرم هم خانهدار بود. چهار برادر و دو خواهر بودیم که احمد آقا در دوران دفاع مقدس و محمدآقا در جبهه مقاومت اسلامی به شهادت رسیدند. ما در خانواده مذهبی رشد کردیم و فعالیتهای انقلابی ما قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، عمدتاً شامل شرکت در تظاهرات خیابانی بود، همچنین در کفن و دفن شهدا و تهیه ملزومات لازم برای این کار مشارکت داشتیم.
در دوران دفاع مقدس در چه عملیاتهایی حضور داشتید؟
از میان برادران ابتدا من به جبهه رفتم، 17 سال داشتم و برادرم احمدآقا 10 سال از من کوچکتر بود. دوره آموزشی را در پادگان امام حسین (ع) تهران گذراندم و سپس راهی جبهه شدم. تقریباً حدود هفت ماه در جبهه بودم و در مراحل سوم و چهارم عملیات والفجر 4 در رشته کوههای کالی مانگاه و دشت شیلر حضور داشتم که در عملیات دوم اسیر شدم و حدود هفت سال هم در اسارت بودم. به عبارتی من در 28 آبان سال 1362 اسیر و در 30 مرداد 1369 آزاد شدم. بعد از من احمدآقا هم به جبهه آمد. از اسارت که برگشتم، محمد آقا نوجوان 14 ساله بود که او را تشویق کردم به حوزه علمیه برود و ابتدا همراه من بود تا اینکه خودش هم طلبه شد.
نحوه اسارت شما چگونه بود؟
28 آبان ماه سال 62 به قصد فتح قلهایی که به 1400 معروف بود در رشته کوههای کانی مانگاه حرکت کردیم. شب عملیات پیشروی زیادی کردیم، اما در ادامه دستور عقبنشینی آمد. در روند عقبنشینی، ما هشت نفر بودیم که جدا شدیم و چهار نفرمان هم مجروح بودند. در مسیر برگشت بودیم که هوا روشن شد. بعثیها با دوشکا معبرها را میزدند و ما به ناچار در شیار یک دره توقف کردیم، به امید اینکه شب شود و بتوانیم در تاریکی هوا به مسیرمان ادامه دهیم. حوالی ظهر متوجهشدیم که ما درپادگان بعثیها مخفی شده بودیم! نیروهای بعثی را دیدیم که در پایین کوه درحال آماده شدن برای عملیات هستند. کاری از دست ما ساخته نبود، تا اینکه سربازان عراقی بالای سر ما آمدند. هر هشت نفر ما اسیر شدیم که از جمله عباس کریمی، پیرانی و احمد عسکری الان یادم است که همراه ما بودند. ابتدا ما را به شهر سلیمانیه بردند و بعد به پنجوین و سید صادق و بعد هم به بغداد بردند. در وزارت دفاع عراق و در شهر بغداد سه روز در یک سلول که به سلول سه گوشه معروف بود، بردند. چون تعداد ما کم بود ابتدا آنها فکر کردند که ما نیروهای اطلاعات و عملیات هستیم و برای شناسایی آمده بودیم و احتمالاً اطلاعات زیادی داریم. ما را بازجویی کردند و خیلی تلاش کردند که اطلاعات بگیرند، اما متوجه شدند ما چند بسیجی ساده بیش نیستیم!
خانواده چگونه از اسارت شما مطلع شد؟
وقتی میخواستند ما را به اردوگاه موصل بفرستند در حد 30 ثانیه از ما مصاحبه گرفتند که طی آن خودمان را معرفی میکردیم و میگفتیم در فلان تاریخ و فلان عملیات اسیر شدیم. یکی از بستگان ما در ورامین صدای مرا شنیده بود و به خانوادهام اطلاع داد که محمود اسیر شده است. در طول سالهای اسارت هم نامه ارسال میکردم و خانواده هم به نامههایم پاسخ میدادند. در مدت هفت سال فکر میکنم 25 نامه میان ما رد و بدل شد البته محتوای نامهها هم معمولاً کنترل و بعضاً سانسور میشد. ما هم مراقب بودیم که حرفی نزنیم که دردسر برای خودمان یا دیگران ایجاد کند. این را هم اضافه کنم که بعثیها به اردوگاه ما میگفتند «اردوگاه مشاکل» یعنی اردوگاه دردسر سازها.
برایمان از خاطرات دوران اسارت بگویید.
یکی از شیرینترین خاطرات ما در دوران اسارت، زیارت کربلا بود که نصیب ما شد. پیشنهاد زیارت از طرف آقایسید علی اکبر ابوترابی بود که صدام این پیشنهاد را به خودش نسبت داد. از اردوگاه ما یعنی موصل 4 حدود 2 هزار نفر را به کربلا بردند. فضای معنوی خاصی در میان ما حاکم شد به طوری که بسیاری از بعثیها که در کنار ما و مراقب ما بودند هم تحتتأثیر قرار گرفته و از اشتیاق ما به زیارت امام حسین (ع) متعجب شده بودند. آنها به زعم خود ما را مجوس و آتشپرست میدانستند، اما وقتی ذوق و اشکهای بچهها را میدیدند متأثر میشدند. جالب است که بگویم زمانی که به ما پیشنهاد زیارت کربلا را دادند، نماینده ما ابتدا نپذیرفت و گفت شما میخواهید از زیارت رفتن ما استفاده تبلیغاتی کنید! در جمع ما روحانی و پاسدار زیاد بودند و احتمال بهرهبرداری سیاسی آنها از زیارت ما وجود داشت، اما آنها قول دادند و متعهد شدند که هیچ تبلیغاتی در اینباره نکنند. تنها کاری که کردند این بود که تصویری از صدام را روی شیشههای اتوبوس ما نصب کردند. بعدها متوجه شدیم فردی به نام فضیل را که از استخبارات عراق بود و به ما قول داد که از زیارت کربلا استفاده تبلیغاتی نکند و به قولش هم عمل کرد، توبیخ و تبعید کردند که چرا به اسرا چنین قولی دادی؟! قرار بود تبلیغات گسترده شود که نشد و ما رفتیم و آمدیم و آن زیارت برای ما خیلی شیرین بود.
رفتار سربازان بعثی با شما چگونه بود؟
دو دسته بودند، عدهای از آنها با حضرت امام (ره) آشنا بودند، چون امام مدت زیادی در نجف ساکن بود. یکی از سربازها میگفت من بارها برای آقای خمینی نان خریدم یا سربازی بود هیکلی به نام جواد که میگفت مادرم به من گفته تو را حلال نمیکنم اگر دست به این اسرای ایرانی دراز کنی، شیعه هم بود، اما چون استخبارات عراق حضور پررنگی داشت اینها نمیتوانستند خیلی به ما نزدیک شوند یا از دستورات فرماندهان سرپیچی کنند، برای همین برخوردهای دوگانه زیاد مشاهده میشد، به این معنی که ممکن بود یک نفر درجمع به ما سیلی بزند، اما بعداً از ما عذرخواهی کند و برای ما هم قابل درک بود. قبل از انقلاب ایرانیان زیادی در عراق زندگی میکردند که صدام بسیاری از آنها را اخراج کرد، اما همین حضور موجب شده بود که عراقی با ایرانیها آشنا باشند. برخی سربازان و افسران عراقی وقتی مراسمهای مذهبی اسیران مثل مجلس دعا و توسل و قرائت قرآن ما را میدیدند تحت تأثیر قرار میگرفتند. صلیب سرخیها میگفتند این اردوگاهها یک جمهوری اسلامی کوچک است. اما برخی هم ما را مجوس و خارجی میدانستند و اذیت میکردند.
اوقات خود را در اردوگاه چگونه میگذراندید؟
معمولاً در مناسبتهای ملی و مذهبی برنامه داشتیم. مراسم گرامیداشت 22 بهمن و دههفجر و دههمحرم را معمولاً مخفیانه برگزار میکردیم. تصور کنید 2 هزار نفر در اردوگاه حضور داشتند، هر کسی کار خود را در اردوگاه انجام میداد، مسابقات فوتبال و کشتی داشتیم، کلاسهای قرائت و تفسیر قرآن و کلاسهای زبان فرانسه، انگلیسی و آلمانی داشتیم. همه بچهها در انجام این کارها مشارکت داشتند و لحظهای وقتشان را هدر نمیدادند. وقتی از عراقیها درخواست ساعت کردیم گفتند ساعت برای اسیر خوب نیست، منظورشان این بود که زمان برای شما دیر میگذرد، اما به آنها میگفتیم اتفاقاً ما وقت کم میآوریم. مثلاً میدیدیم یک نفر در طول روز به پنجکلاس مختلف میرفت یا به عنوان استاد و معلم کلاسهای متعددی را در ساعات مختلف شبانهروز برگزار میکرد. نهج البلاغه در اردوگاههای ما به اصطلاح روی بورس بود و ما تعداد زیادی حافظ قرآن و نهجالبلاغه داشتیم. در اردوگاه ما کسی وقت اضافه نداشت، مخصوصاً در مناسبتها و ایام خاص که حسابی سرمان شلوغ میشد، همه پای کار بودند و خالصانه کار میکردند، آنجا از ریا خبری نبود، اصلاً برای چه و چه کسی میتوانست اهل ریا باشد؟! بچهها اهل نماز شب بودند، ایمان قوی داشتند. بلی در میان 2 هزار نفر انسان اسیر، بودند کسانی که دچار لغزش میشدند، اما تعداد آنها به تعداد انگشتان یک دست هم نمیشد. نه اینکه بگویم دوران اسارت برای ما سخت نبود، سختی این دوران را انکار نمیکنم، برای ما هم سخت بود، اما باید با آنها میساختیم. در مجموع قریب به اتفاق آزادگان همانگونه که به جبهه رفته بودند از اسارت برگشتند. اما حالا و در دوران بعد از بازگشت- خودم را میگویم- میل به دنیا در ما زیاد شده است.
چگونه از اخبار و اطلاعات داخل ایران آگاه میشدید؟
بچهها با یک طراحی حساب شده موفق شده بودند یک رادیو تهیه کنند، به عبارتی بدزدند (با خنده) و ما برنامههای رادیو را گوش میدادیم و اخبار و اطلاعات را به بقیه اطلاع میدادیم. صرفاً هم اخبار و اطلاعات نبود، مثلاً من مسئول بیان احکام بودم، جمع میشدیم و من احکام را برای آنها میخواندم. فرد دیگری مسئول بخش دیگر بود، در مجموع 20 نفر به رادیو گوش میدادیم و بعد در طول شب مطالب را برای بقیه میگفتیم. جمعی پرنشاط و پر تلاش و مؤمن و بینظیر بودند. واقعاً اسوه مقاومت و صبر بودند. گاهی شکنجههایشان خیلی دردناک بود و نه تنها اشک که چشم از کاسه بیرون میآمد، اما یک قدم عقبنشینی نمیکردند. سرچشمه همه اینها ایمان بود و گاهی ما اصلاً به فکر آزادی نبودیم و بر اساس اعتقادات کارها را پیش میبردیم و حتی به آزادی فکر هم نمیکردیم. اگر همه فکر و ذهن ما درگیر آزادی از اسارت میشد، باید مینشستیم و دائم غصه میخوردیم و این سخت میشد. البته گاهی به ویژه در اوایل دوران اسارت، نیروهای ما دچار عذاب وجدان میشدند که چرا در عملیات مثلاً عقبنشینی کردیم و اصلاً چرا اسیر شدیم و به شهادت نرسیدیم، اما به تدریج شرایط تغییر میکرد و سعی میکردند از آن فرصت استفاده معنوی کنند.
در خاطرات آزادگان زیاد آمده است که برنامههایی دور از نگاه بعثیها در اردوگاهها برگزار میشد. شما هم از این برنامهها داشتید؟
بلی، یادم است که نگهبان بودم و بچهها گوشه آسایشگاه پردهای زده بودند و تئاتر تمرین میکردند. برای لحظاتی حواسم از مأموران پرت شد و یک نفر به داخل آسایشگاه آمد، پرده را کنار زد و ماجرا لو رفت و ما هم توجیهاتی آوردیم نظیر اینکه گفتیم یکی قلنج کرده بوده و میخواستند قلنجش را بشکنند! در مناسبتها مثل دهه اول محرم هم مراسم داشتیم از جمله اینکه، چون بچههای خوزستان در آسایشگاه بودند مراسم سینهزنی مخصوص خودشان را برگزار میکردند. یک سال که این مراسم در حال برگزاری بود، یک نفر دم در آسایشگاه شروع به زدن روی قوطی به بهانه صاف کردن آن زد تا با ایجاد سرو صدا مانع شنیدن صدای سینهزنی از سوی مأموران بعثی گردد.
در خاطرات آزادگان به وجود تلویزیون در آسایشگاهها و پخش برنامههای مبتذل هم اشاره شده است. در آسایشگاه شما هم تلویزیون بود؟
بلی آنها میخواستند از طریق تلویزیون در روحیه و اعتقاد آزادگان تأثیربگذارند. در آسایشگاه ما هم بود که معمولاً هم آهنگ و فیلم پخش میکردند بچهها خیلی حساس بودند، گاهی گوش خود را با دست یا پارچه میگرفتند و نگاه هم نمیکردند. یک بار یکی از بچهها اقدام به شکستن تلویزیون کرد که واکنشهای زیادی داشت و حتی برای مدتی تلویزیونها را جمع کردند. در مجموع میتوانم بگویم که آن برنامهها تأثیر زیادی نداشت.
میرسیم به بخش شیرین گفتوگویمان و آن نحوه بازگشت شما به وطن است.
ما 30 مرداد سال 69 از مرز خسروی وارد ایران شدیم، همین که وارد خاک وطن شدیم، اتوبوسها را نگهداشتند و بچهها پیاده میشدند و سجده شکر به جا میآوردند. حال ما در آن لحظات وصف شدنی نیست واقعاً خوشحال بودیم. دو سه روزی در پادگان قرنطینه بودیم بعد هم راهی شهرهای خودمان شدیم. مردم نوعاً استقبال باشکوهی از بچهها میکردند و شاید خوشحالترین مردم در آن روزها خانوادههای آزادگان بودند. این را هم بگویم که بازگشت آزادگان واقعاً فضای کشور و همه مردم ایران را تغییر داد و خونی تازه در رگهای انقلاب تزریق کرد همه مردم ایران را تحتتأثیر قرار داد. آن روزها، روزهای بسیار خوبی بود که هیچگاه از یادمان نمیرود و میتوانم بگویم آن شادی و خوشحالی واقعاً به دل ما نشست. البته ما تا زمانی که در عراق اسیر بودیم اصلاً فکر آزادی را نمیکردیم. تصوری نداشتیم که سرانجام ما چه میشود، خیلی سخت میگذشت و با توجه به اینکه صدام یک دیکتاتور بود انتظار هر سرنوشتی را داشتیم. تدبیر مسئولان و البته لطف خداوند بود که مبادله اسرا انجام گرفت. بچهها در ابتدا از نظر جسمی و روحی وضعیت خاصی داشتند، اما بعد از مدتی واقعاً جان گرفتند و زندگی دوبارهایی را آغاز کردند.
الان بازنشسته هستید؟
من تابستان سال 69 که به میهن بازگشتم، چون قبل از اسارت چند ماهی در حوزه علمیه درس خوانده بودم از مهرماه همان سال دوباره به حوزه رفتم. ادامه تحصیل دادم و سال 72 به دانشگاه رفتم و بعد هم جذب آموزشوپرورش شدم. در ادامه کارشناسی ارشد را گذراندم و در حال حاضر بازنشسته آموزش و پرورش هستم. با توجه به تحصیلات حوزوی حالا امام جماعت مسجد هستم.
منبع: جوان
انتهای پیام/