میهمان دزفولیها در چایخانه بهشت رضا(ع)
از دزفول آمدهاند؛ با شور و عشق و اشتیاق؛ چراغ چایخانه امام حسن(ع) را روشن کردهاند و دست زائران امام رضا(ع) با مهرومحبت چای میدهند. قرعه خدمت در چایخانه به نامشان خورده و برای همین ۳روز خدمت، خود را خوشبختترین میدانند؛خوشبختترین خادم امام رئوف.
به گزارش خبرنگار تسنیم، از چاهِ تنگ و تار دنیا به حریم محبت اش پناه آوردیم، به آنجا که زیر چترِ خورشید، بارانِ نور، روح تشنه آدمی را می نوازد و آرامشی قدسی، سراسر وجود زائران حریم شریف را فرا میگیرد. آنجا که شراب طهور عشق را لاجرعه سر میکشیم و جانی دوباره میگیریم، در قطعهای از بهشت که صاحبش غریب است، اما هیچ غریبی در آن حس غربت ندارد.
خبر رسید که کانون خادمیاران آستان قدس در دزفول، برای سه روز در چایخانه صحن امام حسن مجتبی (ع) خدمتگزار زائران علی بن الموسی الرضا(ع) هستند؛ خادمانی که از فرسنگها راه از دیار مقاومت و پایداری دزفول به عشق یک شیفت خدمت به دل جاده زده بودند و تمام مشقت راه دراز سفر را فقط به عشق امام رضا(ع) و زائرانش به جان خریده بودند.
هوای مشهد این روزها سرد است و بارانی، پس شال و کلاه میکنم و به همراه همسرم که از قضا اسم او نیز در شیفت اول خدمتگزار زائران امام رضا(ع) ثبت شده، از محل سکونتمان در خیابان آیت الله بهجت 3 راهی حرم میشویم.
در حال رفتن به حرم هستیم که شروع به زمزمه یک شعر نوستالژی میکند: «دوست دارم نگات کنم تو هم منو نگاه کنی، من تورو صدا کنم تو هم منو صدا کنی، قربون صفات برم از راه دوری اومدم، جای دوری نمیره اگه به من نگاه کنی» شعری که اشکم را جاری میکند و به یاد آن روزهای کودکی افتادم؛ وقتی که بابا در قید حیات بود و قرار بود راهی مشهدرضا شویم و همه اهل خانواده این شعر را با شوق و ذوق در قطار زمزمه میکردیم تا به مشهد برسیم. برای بابا فاتحهای می خوانم و مسیر محل اقامت تا حرم را با سرعت و اشتیاق بیشتری طی میکنیم...
دقایقی نگذشته که خودم را در صحن امام حسن مجتبی(ع) میبینم؛ صحنی که یکی از چایخانههای حرم در آن مستقر است و خادمان دزفولی امام رضا (ع) هم میزبان زائران در آن چایخانه هستند.
حال عجیبی دارم؛ یک جورهایی دلم گرفته است، دلیلش را نمیدانم اما یک چیز مشخص است و آن اینکه، صحن امام حسن مجتبی (ع)، روشنایی صحنهای دیگر را ندارد، یاد بقیع میافتم و ...
تاب تاریکی صحن امام حسن (ع)؛ جگرگوشه دختر رسول خدا را ندارم، پس گوشی تلفن همراه را در میآورم و با شماره 138 تماس میگیرم: "سلام آقا وقتتون بخیر. یک انتقادی داشتم؛ چرا همه صحنهای حرم از روشنایی کامل برخوردار است، جز صحن امام حسن مجتبی(ع)؟ ..." و صدایی از آن طرف گوشی میگوید: "حتما به اطلاع مسئولان مربوطه میرسانیم، صدای شما هم ضبط میشود" ...
تصور نمیکردم حتی یکساعت لباس خادمی را بر تن کنم
هر گوشه از چایخانه حضرت رضا(ع) نوای دلنشین «رضا، رضا..» شنیده میشود. لحظه به لحظه بر تعداد عاشقان امام رضا(ع) افزوده میشود. صفی طولانی از زائران شکل میگیرد، انگار همه دلتنگ یک استکان چای هستند. چقدر ایستادن در این صف مطبوع است و انتظارش شیرین؛ این چای با همه چایها فرق دارد؛ این چای؛ چای حضرتی است.
پسر جوانی است؛ جوانتر از بقیه؛ با سنی شاید بیش از 20 سال. بر روی لباسش برچسبی زده است؛ محمد کارمزی کانون خادمیاران رضوی شهرستان دزفول. مشغول جمع آوری استکانها در صحن امام حسن مجتبی(ع) است. اینطور که شنیدم از صبح علیالطلوع تا ساعت11 یکسره و بدون استراحت، سبد به دست استکانها را جمع میکند؛ همان استکانهایی که عطر لب زائران امام هشتم هم روی آنها نشسته است.
همانطور که درحال جمع کردن استکان خالی شده چای زائران است، میگوید: سعادتی بود که نصیبم شد، خدا را خیلی شاکر هستم که خادمی ملت ایران و آقام امام رضا(ع) را انجام میدهم.
این جوان خادم امام هشتم افزود: سال دوم و بار چهارم است که خدمتگزار زائران امام رضا(ع) در مشهد هستم. هیچ وقت به ذهنم هم خطور نمیکرد روزی برای یک ساعت هم که شده لباس خادمی امام رضا(ع) را بر تن کنم چه برسد به اینکه سه روز در حرم شیفت خدمت باشم. خدا خواست یک دری به روی همه عاشقان امام رضا(ع) جانمان باز شد و من هم توانستم جذب کانون خادمیاری علی بن الموسی الرضا(ع) در شهرستان دزفول بشوم.
بفرمایید چای حضرتی
هوای استخوان سوز مشهد بدنم را به لرزه میآورد، صحن امام حسن مجتبی(ع) را با نگاهی می پایم تا شاید یک صندلی خالی که آفتاب هم روی آن تابیده باشد، پیدا کنم تا بلکه کمی از سرمای پاییزه مشهد در امان باشم. در گوشه سمت چپ چایخانه صندلی چوبی که آفتاب کم جانی بر آن میتابد، پیدا میکنم و مینشینم و چشم به چایخانه صحن امام حسن مجتبی(ع) میدوزم که خادمانشان زمزمه میکنند: «ما گره گشا داریم دافع البلا داریم هر کسی کسی دارد ما امام رضا داریم ما امام رضا داریم.....». آنها شعر می خوانند و با شور و اشتیاقی وصف نشدنی هر کدام یک پای کار چایخانه را دست گرفته اند. چشمانم به حرکت دستانشان گره می خورد و زبانم با نوحه و زمزمه شان، پس با گویش محلی دزفولی زمزمه میکنم: « آ ولا امون امام رضا رو دارم، قربونت با که یار به کسایی»، « اره والله ما امام رضا(ع) را داریم قربان شما امام رضا(ع) بروم که پشت و پناه و یار همه کسانی هستی که تنها هستند».
در همان حال که چشم به چایخانه دوخته ام، رفتار یکی از خادمان نظرم را جلب میکند؛ خادمی دوان دوان از این سمت صحن امام حسن مجتبی(ع) به آن سمت صحن میرود و با احترام و التماس به زائران میگوید بفرمایید چای حضرتی، یا برای یک پیرمرد زائر موسپید صندلی، چای و کلوچه محلی دزفولی برده و برپیشانیاش بوسه میزند.
زائران نتوانند بیایند ما سراغشان میرویم، نباید حسرت به دلشان بماند
ساعاتی گذشت و خادم با عشق و بیقراری هربار سراغ یکی از زائران امام رضا می رفت و آنها را به سمت چایخانه و نوشیدن چای داغ حضرتی دعوت میکرد؛ گاه با خودش استکان چایی هم میبُرد تا راه زائران را کوتاهتر کند. این بار تیر نگاهش زوج جوانی را نشانه گرفت که مسیرشان به سمت چایخانه نبود، اما با دعوت گرم و لبریز از محبت خادم مسیرشان تغییر کرد، اصلا مگر میشد قید نوشیدن یک چای دلچسب در آن هوای سرد را زد؟!
خادم مهربان چایخانه امام رضا برای رساندن استکان چای به دست زائران به قدری بیقرار بود و به این سو و آنسو روان بود که امکان نداشت به گرد پایش برسم و با او همکلام شوم، لذا صدایم را بلند کردم تا بلکه با شنیدن صدا لحظه ای بایستد و با او همکلام شوم: "حاج آقا، حاج آقا ببخشید یک لحظه؛ بله دخترم در خدمتم، بفرما چای حضرتی و کلوچه محلی.. ممنونم صرف شده است".
روی نشان خادمی روی سینه اش حک شده بود: محمود کاهوکار، لذا سریع گفتم: آقا کاهوکار خبرنگار هستم ... حاج آقا چند سال خادم امام رضا(ع) هستید؟
گفت: این نوکری آقا و زائرانش به سال63 و دوران هشت سال دفاع مقدس بر میگردد. چندین نفر را که به مشهد میآوردیم نوکریشان را میکردم الان هم به مانند همان سالها خدمتگزار و نوکر زائران امام رضا(ع) هستم. برخی زائران توانایی آمدن به چایخانه حضرت را ندارند، وظیفه ما خادمان است که تکریم و احترامشان کنیم تا نکند حسرت یک استکان چای حضرتی بر دلشان بماند. سالها هم است که خدا قبول کند خادم امام حسین(ع)هستم.
وقتی از او میپرسم آقای کاهوکار چای ریز امام رضا(ع) بودند چه حس حالی دارد؟ با بغض رسوب شده در گلو و چشمانی اشکی و صدای لرزان میگوید به ولله که جز عشق چیز دیگری نیست؛ در خلوت خودم با امام رضا(ع) به جوادش قسمش میدهم این نوکری را از من نگیرد.
سالهاست که خادم این سرا هستم
آن طرفتر خادمی با لباس سبز خادمی و کلاه آبی در سرمای سوزان صبح پاییزی مشهد سبد در دست مشغول جمع آوری استکانهاست. به سراغش میروم:" حاج آقا سلام، خداقوت. حاج آقا دزفولی صبحت کنم یا فارسی؟" لبخند میزند و میگوید: "فرقی نمیکند دخترم من در خدمتم."
میگویم: " حجی چه بیس که آمی چایخانه امام رضا(ع) اصلا فکرشه به کردی یه روز خادم امام رضا بویی؟" یعنی که حاج آقا چی شد که مشرف شدید به مشهد برای چایخانه امام رضا(ع)؟ فکرش را میکردید یک روز خادم امام رضا(ع) بشوید؟"
خادم سبزپوش با صدای بغض آلود و بریده بریده گفت: دخترم سالهاست که خادم امام رضا(ع) و امام حسین(ع) در ایام محرم و صفر هستم. خدا را شاکرم که این توفیق امسال هم نصیبم شد."
خدمت نکنم، میمیرم
دوباره با گویش محلی از او میپرسم: " حجی اگه یه روز گونت دیگه نتری خادم بویی چه کار کنی؟"یعنی «حاج آقا اگر یک روز به شما بگویند دیگر توفیق خدمت را ندارید و توفیق خدمت از شما سلب شده چی کار میکنید؟»، این بار هنوز سئوالم به پایان نرسیده بود که مثل ابر بهار به گریه افتاد و هق هق کنان گفت: دخترم آن روز دیگر روز مرگ من است...
شاید سئوال خوبی از پیرغلام امام رضا(ع) نپرسیدم که اینچنین باعث رنجش خاطرش شد. هنوز صدای هق هق گریههای خادم توی گوشم بود که به یکباره خادمی جلویم را گرفت:«هلابیکم یا زوار امام الرضا(ع) خوش آمدی ای زائر امام رضا(ع)؛ بفرما چای حضرتی» ...
در 70 سالگی خادم امام رضا (ع) شدم
به سمت چایخانه میروم، چند نفر جلوتر از من در صف برای گرفتن عکس سلفی با چایخانه و خادمان ایستادهاند، راه را بند آورده اند، اما کسی به آنها اعتراضی نمیکند، اینجا حال همه خوش است و همه صبور و با یکدیگر مهربان هستند.
نوبت به من می رسد، چای تعارف میکنند، اما من پیشتر چای نوشیده ام:" ممنون؛ چای نوشیده ام و برای مصاحبه با خادمان چایخانه در صف ایستاده بودم..."
آقای محمود فروزان مهر که لباس سبز بلندی به تن دارد و پشت پیشخوانی چایخانه مشغول چای دادن به زئران امام رضا(ع) است با روی خوش دعوتم را می پذیرد و میگوید: اولین سال است که برای خادمی در چایخانه امام رضا(ع) مشرف شدهام، خستگی ناپذیر است. به والله فکرش را هم نمیکردم در سن 70سالگی خادم امام رضا(ع) بشوم و در چایخانه امام رضا(ع) یک روز من هم خدمتگزار زائرانش شوم؛ عنایتی که امام رضا(ع) به من کرد تا ابد مدیونش هستم. برای هر شیفتم لحظه شماری میکنم که نوبت به من برسد تا لحظه لحظه این مدت را با عشق و حال خوش خدمت در این لباس سپری کنم."
در هوای سرد پاییزی مشهد به جز چای چه چیزی می چسبد؟ شاید یک غذای گرم و سبک مثل عدسی ... پذیرایی با چای و در کنار آن عدسیِ داغ صفها را طولانیتر کرده است؛ عدسی داغ حال زائران را به جا می آورد، به ویژه اگر تازه از زیارت برگشته باشند و گرد ضعف و خستگی کوچکی روی چهره شان نشسته باشد....
چشمم به داخل چایخانه میافتد؛ سماورها میجوشند و قوریها به صف شدهاند. قلقل سماورها و کتریها من را یاد روضههای خانگی خودمان میاندازد، که سال هاست مسئول چایخانه و آشپزخانه روضه اباعبدالله (ع) در خانهمان هستم. صدای مادرم با زبان محلی دزفولی در گوشم میپیچید: "دا فاطمه کتریها را پر اَو کن زیرشون هم را روشن کن. دا الان مردم میایین، چای گرم وا دهمشون، دیره گرممون. یعنی که: فاطمه مادر کتریها را پر از آب کن و زیرشان هم روشن کن دیر شده، الان است که مهمانها برسند."
به خودم میآیم، خادمها با سرعت مشغول کار هستند؛ یکی تند تند نعلبکی میگذارد روی پیشخوان و دیگری استکانها را میچیند و نفر سوم استکانها را از چای پر میکند. پشت سر سماورها سبدهایی است که با سرعت پُر و خالی میشود. چند تا سینک هم برای شستن استکانهاست.
از همه اقشار در بین خادمان دزفولی امام رئوف مشغول به خدمت به زائران هستند؛ پزشک، جوشکار، آشپز، کارمند، کارمند بازنشسته، مسئول، مجرد، متاهل، روحانی، جوان و نوجوان و...
آرزو میکنم بچههای دزفول اسرائیل را نابود کنند
حالا در بین خادمان هستم و از نزدیک نگاهی به اطراف می اندازم؛ پسرکی وروجک که کلاه پلاستیکی بر سر کرده و دستکش نیتریل در دست دارد، نظرم را جلب میکند، جلو میروم و صدایش میکنم:" گلپسر اسم شماچیه؟"...
پسرک لبخندزنان با کمی حیا و خجالت می گوید: "حسین آیت هستم 6ساله از دزفول؛ به همراه پدر و مادر و خواهرام برای زیارت امام رضا(ع) و خدمت در چایخانه امام رضا(ع) آمدهایم. بابام خادمیار امام رضاست، من هم مثل بابا رضا آمدهام به زئران خدمت کنم. وقتی به زائران امام رضا(ع) خدمت میکنم حس خیلی خوبی دارم."
از حسین می پرسم هر وقت حرم می آیی از امام رضا(ع) چه میخواهی و حسین با همان لهجه شیرین دزفولی میگوید: من آرزو میکنم بچههای دزفول اسرائیل را بهخاطر کودکان فلسطین و غزه نابود کنند. میگویم: "فقط بچههای دزفول؟" با خنده کودکان و همان لهجه شیرین دزفولیاش میگوید: "آ بچون دزفیل مثل شیرین؛ یعنی که آره بچههای دزفول مثل شیر هستند".
از میان صدای غلغل سماور و شرشر ریختن چای دم کشیده قوریها درون استکانهاو صدای به هم خوردن استکان و نعلبکی ها؛ صدایی میگوید: " محمد قنبری 63ساله هستم، بازنشسته نیروی انتظامی ... بالاترین افتخار خادمی و نوکری برای اهل البیت(ع) است. ما هر چه بیشتر بتوانیم در این مسیر عاقبت بخیری قدم برداریم، خیالمان راحتتر است که فردای روز قیامت اهل البیت(ع) دستگیرمان هستند."
اگر خادمیِ اهل البیت(ع) را از شیعه بگیرند، مرگش فرا میرسد
قنبری که اولین سال است توفیق خدمت به زائران امام رئوف نصیبش شده، میگوید: "همه چیز به یکبار رقم خورد؛ من اصلا برنامهای نداشتم، اما خیلی علاقهمند بودم برای خدمت به زائران امام رضا(ع) به چایخانه بروم که در آخرین لحظه به من گفتند اسم شما هم در قرعهکشی در آمده، آن لحظه نمیدانید چه حس وحالی داشتم، با شوق و ذوقی که در تمام وجودم زبانه میکشید، وسایلم را جمع کردم و برای خدمت به زائران امام رضاجانمان راهی مشهد رضا(ع) شدم. دخترم اگر خادمی را از شعیه اهل البیت(ع) بگیرند، مرگش فرا میرسد. تا زمانی که آدم بتواند در این راه خدمت کند، زنده است، زمانی که این توفیق را بگیرند، یعنی مرده است."
در ادامه تصاویری از کانون خادمیاری شهرستان دزفول در چایخانه امام رضا(ع) مشاهده کنید:
گزارش: فاطمه دقاق نژاد
انتهای پیام/