چرا مردم با ابیعبدالله(ع) بیعت نکردند/ تفسیر عمربنسعد از بیعتشکنی کوفیان
خبرگزاری تسنیم: آیتالله قرهی گفت: علقه به دنیا، مهمترین عامل بیعتشکنی با اباعبدالله الحسین(ع) بود.
به گزارش خبرگزاری تسنیم، آیتالله روحالله قرهی، متولی و مؤسس حوزه علمیه امام مهدی(عج) در سومین سخنرانی خود در دهه محرم که در مهدیه القائم المنتظر(عج) واقع در شرق تهران برگزار شد به موضوع «بیعت» (علقه به دنیا، تنها دلیل بیعتشکنی است) پرداخت. متن کامل سخنان آیتالله قرهی بدین شرح است:
ما از روز نخست با پروردگار عالم بیعت کردیم و این هم که بیان میکنند «بَلى»[1] گفتن، نسبی بوده، اینطور نیست، بلکه به حقیقت همه پذیرفتند.بعضیها بیان میکنند: یک عدّه «بَلى» را محکم گفتند و یک عدّه هم از روی ترس، آرام گفتند و یک عدّه هم نپذیرفتند؛ یعنی دانستند در عالم چه خبر است؛ در حالی که اینطور نیست.
اگر بگوییم این حالت است، عرضِ اسماء به همه ذرّات است، در حالی که عرض اسماء به همه ذرّات نیست و به صراحت قرآن عرض اسماء به أبانا آدم، آن هم در موقع إنقلت ملائکه بود، «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِکَةِ فَقالَ أَنْبِئُونی بِأَسْماءِ هؤُلاءِ»[2]. پس معلوم میشود آن « أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ »که بیان فرمود، از باب تفهیم ربوبیّت بود که بگوید: همه عالم در ید من است و شما را خلق کردم. کما اینکه این تفهیم در طفل هم به یک نوعی معلوم است. وقتی طفل علقه به سینه مادر دارد، وقتی آغوش مادر را میطلبد و ...، تصوّر او، همین ربوبیّت اوست و یک معنی «قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما کَما رَبَّیانی صَغیرا»[3]، همین است. عرض هم کردیم که «اله»نگفت و «ربّ» گفت.
لذا طبیعی است پروردگار عالم به صراحت قرآن بیان فرمود که عرض اسماء به أبانا آدم بوده است. عالم هم عالم این نیست که همه این مطالب یکباره تعیین شود؛ چون اگر اینطور بود، عنوان شبهای قدر که مقدّرات همه انسانها در شب قدر رقم میخورد هم معنا پیدا نمیکرد.
طبیعی است ما هم از روز نخست فهمیدیم و به نظر میرسد که نوع هر مخلوقی درک این میکند که خالق، کس دیگری است، منتها بعد که عالم، عالم محیط میشود و این عالم محیط، برای بعضی فراموشی و نسیان میآورد - که بعضی گفتند: انسان از نسیان است که حالا صحت و سقم این تعبیر جای بحث خودش را دارد - انسان فراموش کرده است که از روز نخست که خدا ذر و عالم ذر را خلق کرد، پروردگار عالم بیان کرد: « أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ » و این احتمال دارد برای هر مخلوقی هم باشد که «بَلى» را گفته است.
امّا در عالم دنیا، تجلّی بیعت است؛ یعنی آنجا ظهور به قول است و اینجا ظهور به فعل است. ظهور به قول در مرحله نخست، عامل برای ایجاب به فعل است؛ یعنی قول خودش فعل میآورد. گرچه اولیاء خدا در مباحث معرفتی بیان فرمودند: انسان در فعل بعد به قول میرسد؛ یعنی اعلان همه افعال که از اعضاء و جوارح میآید، به لسان تبیین میشود.
صلاة، تجلّی عبادت برای اظهار به ملائکه
مثلاً صلاة، اعلان قول است از باب فعل، نه این که اعلان قول باشد برای فعل.به این معنا که وقتی ما میگوییم: «ایاک نعبد»، عبدیم و او را عبادت میکنیم. لذا عبادت، مقطعی نیست. این را ما قبلاً در مباحث اخلاق و مباحث دیگر عرض کردیم که عبد نمیتواند مقطعی عبادت کند؛ یعنی فقط موقعی که روزه است، در حال عبادت باشد و یا موقعی که دارد سه رکعت نماز مغرب و ... میخواند، در حالت عبادت باشد. بلکه عبد بما هو عبد، در همه لحظاتش باید در حال عبادت باشد. کما این که این مطلب در صیام مصداق پیدا میکند، چون صیام ترک حلال است؛ یعنی حتّی ترک شبهه و ترک حرام نیست، بلکه ترک حلال است. لذا در آنجا انسان به خوبی درک میکند که حتّی وقتی بیان میکنند: حلال را دست بکش، دیگر خوابش هم عبادت میشود «نومکم فیه عبادة» و آنجا درک میکند.
کما این که پروردگار عالم از آدم ابوالبشر ترک حلال را در جنّت خواست، نه ترک حرام. معلوم است أبانا آدم که فعل حرام انجام نداده، خداوند به او گفت: حلال را دست نزن، آن شجره ممنوعه، امّا عندالاولیاء هر مطلبی که پروردگار عالم بیان فرمود آن را ترک کنید، حتّی اگر حلال باشد، باید ترک شود و اگر به آن مبتلا شدیم، حرام است. مثل صیام که میگوید: از اذان صبح تا غروب آفتاب دیگر حلال را هم نخور. لذا اگر همین حلال را هم خوردیم، تبدیل به حرام شده است. لذا عندالاولیاء این است، امّا حرامخواری نکردیم. لذا کفّاره افطار با حرام، با افطار به حلال تفاوت دارد. ولی عندالاولیاء میگویند: چون پروردگار عالم بیان کرد: انجام نده، این خودبهخود برای ما حرمتآور است.
لذا وقتی انسان در صوم فهمید که چون خدا خواسته باید حلال را هم ترک کند، آنوقت تازه «نومکم فیه عبادة» را هم میفهمد و خوابش هم عبادت میشود.
پس عبد فقط در صلاه در حال عبادت نیست، بلکه این حالت صلاه تجلّی عبادت است. دو حالت هم دارد که اولیاء بیان کردند: یکی این که برای ملائکهالله اظهار شود که ببینید بندگان من، هرموقعی که اذن می دهم، میآیند سجده میکنند. در حالی که به قول عرفای عظیمالشّأن عبد همیشه در حال سجده است. امّا تجلّی سجده که در درون، آن حال خشوع را دارد، در صلاه است. چون سجده عنوان خشوع است و رکوع عنوان خضوع است. لذا عبد بما هو عبد اگر عبد حقیقی بود، همیشه در حال خضوع و خشوع است ولی این به خاک افتادن که نوعش را در صلاه بیان فرمود، برای این تجلّی میدهد که دیگران ببینند.
اصلاً تجلّی یعنی همین که دیگران ببینند. تجلّی یعنی ظهور، اظهار و اعلان و همانگونه هم که پروردگار عالم میخواهد و إلّا اگر من و شما بگوییم: من نماز نمیخوانم امّا هر موقعی یاد عظمت، قدرت و خلقت پروردگار عالم افتادم، سجده و شکر میکنم، «الحمدللّه ربّ العالمین» میگویم و این شکر را هم به عمل نشان میدهم، به دیگران هم کمک میکنم، دست دیگران را هم میگیرم، امّا نماز نمیخوانم، چون پروردگار عالم نیّت من را میداند، مگر نمیگویند: «إنّما الاعمال بالنیّات»، من واقعاً میدانم که پروردگار عالم، ربّ من است و من را پرورش داده است. من هیچ بودم، پروردگار عالم من را خلق کرده، مربّی بوده و به این نوع من را تربیت کرده است. امّا اینها فایدهای ندارد؛ چون عبد باید همان عملی را که پروردگار عالم فرموده، انجام دهد.
شرمندگی اولیاء خدا بواسطه درک محدودشان از باریتعالی
البته عرض کردم که وقتی ما پروردگار عالم را مربّی میگوییم و بعد خودمان مربّا میشویم، عنوان این است که یک کسی باید به ظاهر اعمالی را انجام بدهد تا خوب تربیت شود، امّا عرض کردیم: عندالله تبارک و تعالی در باب خلقتش، همه چیز از باب علم وحکمت است و حتّی نیاز به «کن فیکون» ندارد، اراده ذاتیّه احدیّت خود به خود خلقت میآورد. منتها همین «کن فیکون» را برای این بیان فرمود که چون ما مخلوق و محدودیم، آن را درک کنیم.
لذا این کد همیشگی باید در ذهنمان باشد که اگر انسان با این کد جلو برود، غوغا و محشر است و خیلی از مطالب را درک میکند وآن این است: ما مخلوقیم، مخلوق، فعل فاعل و مفعول است و حضرت حقّ، فاعل و خالق است، خالق لایتناهی است و مخلوق چون مفعول و فعل فاعل است، محدود است و چیزی را بیشتر از حد خودش درک نمیکند. لاجرم پروردگار عالم فرمود: «کن فیکون» که ما محدودها بفهمیم.
نکتهای را عرض کنم که خیلی جالب است: آیتالله حقّشناس(اعلی اللّه مقامه الشّریف) میفرمودند - البته من این را از یکی دیگر اولیاء خدا هم شنیده بودم - : یک موقعی آیتالله العظمی شاهآبادی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) در بحث رشحات بیان فرمودند: همه این مطالب، همه این معارف و همه این مسائل، باز در حدّ ذهن ماست و من میترسم فردای قیامت آنچه که ما تصوّر میکردیم، چون مخلوق و محدود هستیم، درست نباشد. فلذا استغفار میکنیم، برای این که ما شرمنده توصیف ذوالجلال و الاکرام به حد مفعولیّت خودمان هستیم و میترسیم اینها اهانت و جسارت به ساحت قدس ذوالجلال والاکرام باشد.
اگر یک مقدار تأمّل کنیم، میبینیم واقعاً هم همینطور است. لذا ما با این همه توصیفاتی که داریم، باز هم باید بدانیم ما مخلوقیم و پروردگار عالم هم خالق است و نامحدود. اصلاً مگر ما نمیگوییم: قرآن، نازل است؟ بارها این را گفتم که اگر قرار بود کلام حضرت حقّ، بما هو کلام باشد، حضرت حقّ باید ردیف داشته باشد که کسی ردیف حضرت حقّ نیست، «قل هو اللّه أحد». اصلاً احد، احد است و هیچ معنای دیگری ندارد. اگر بگوییم خدا یکی است، یک، دو میآورد و یک غلط است. باز ما نمیدانیم معنای احد چیست. چون ما مفعول و محدود هستیم.
حتّی این اظهار علاقه و عشق کردن نسبت به پروردگار عالم - که ادعیّه هم به ما اجازه دادند بیان کنیم ومنعی هم ندارد - از باب این است که ما مفعولیم و إلّا ما چه کسی هستیم که بخواهیم مثلاً به پروردگار عالم اظهار علاقه کنیم؟ مگر پروردگار عالم جسم است که ما بخواهیم دور او بگردیم؟! پس هرچه که ما میچرخیم باز داریم در آن محدودیّت خودمان سیر میکنیم، نه در آن لیاقت الهیّه و ربوبیّت. هرچه که هست، ما داریم در مخلوقیّت خودمان سیر میکنیم ولا غیر. لذا سیر ما نهایتش هم باز سیر نقص است، یعنی نقصان در عین سیر است و ما حقیقت سیریّه نداریم.
البته از یک باب حقیقت است، آن هم در مورد انسان کامل که در حدّ خودش توانست به آن چیزی که باید برسد. البته آن هم در حدّ خودش است و ابداً در حدّ پروردگار عالم نیست. لذا ما نه تنها به ذات پروردگار عالم، بلکه به اسماء و صفات خداوند نیز نمیتوانیم ورود پیدا کنیم. مادر رسیدن به کنه معرفت ذوالجلال والاکرام نه تنها در ذات، بلکه در اسماء و صفات هم عاجز هستیم. لذا «عجزت العقول عن کنه معرفته»، یعنی «عن کنه معرفة صفاته»، «عن کنه معرفة اسمائه»، نه «عن کنه معرفة ذاته». این طبیعی است و إلّا ذاتش را که اصلاً چگونه میخواهیم بیان کنیم؟! عقول از درک اسماء و صفاتش هم عاجز است و نمیتواند درک کند. ما محدودیم و هیچ نمیدانیم.در یک عالم حصریّه هستیم؛ چون محدودیم، ولو اکمل انسان. منتها انسان کامل در حد اکمل انسانیّه است، البته آن هم نه اکمل از باب اکمل درک خالقیّه، چون بالاخره آن هم مخلوق است و آنچه که عنایت شده، باز هم مِن ناحیه الله تبارک وتعالی است.
لذا شاید یک معنای «قاب قوسین أو أدنی» همین باشد؛ چون بالاخره او هم حدّی دارد، ولو اکمل است، ولو همه انسانها خاک پای او هستند، ولو اصلاً علّت وجودی همه اوست «لو لا لما خلقت الافلاک»، همه افلاک، همه خلقت، این هفت آسمان که طومار است و ناسا با عکسهایی که گرفتند، این را تازه فهمیدند که به شکل طومار است. آسمان اوّل در آسمان دوم و ...به حالت طوماراست. همه هم به یک «کن فیکون» ایجاد شدند. حال آنچه که ماورای جو است، چیست؟ عرش است، آنچه که ماورای عرش است، چیست؟ آن که سیر کرده و طیالارض و بعد طیالجو داشته و در جو آن طور دیده است، «قاب قوسین أو أدنی» و ... آیا منظور این است که دیگر به درک خالق رسیده؟! همه اینها محدود است، ولو اکمل است. البته همه این افلاک، همه و همه برای یکی است «لو لا لما خلقت الافلاک»، امّا همان او هم مخلوق است، پس همان او هم محدود است، منتها حد او با حد ما فرق میکند.
مثل این میماند - در مثال مناقشه نیست، ما مجبوریم اینطور مثال بزنیم و إلّا نمیفهمیم - که گاهی یک لیوان آب ، گاهی یک پارچ آب، گاهی یک حوض آب و گاهی هم یک دریا و یک اقیانوس داریم. یک سؤال از شما میکنم ، بالاخره اقیانوس هم محدود است یا محدود نیست؟ محدود است. حد یک لیوان معلوم است، حد یک پارچ معلوم است، حد یک دریاچه معلوم است، حد دریا و اقیانوس هم معلوم است. پس طبیعی است محدود بودن نبی با محدود بودن ما تفاوت دارد.
دنیا؛ تجلیگاه بیعت در افعال
لذا خدا بیعت « أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلى » را از همه گرفت، منتها طوری به ما فهماند که من مربّیام. همانطور که انسان فی ذاته خودش هم فهمد، اصلاً فطرت همه انسانها میفهمد «فطرت اللّه التی فطرا لنّاس علیها». لذا همه ما فهمیدیم که ربّ داریم، منتها حالا در ربّیابی و آن «أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلى» ها، بعد که در دنیا میآید، تجلّیها عوض میشود و یک موقعی کسی شیطانپرست و یا بتپرست میشود. لذا بتپرست میخواست جواب به فطرتش بدهد، خدا را در او دید. درک او ناقص بود و با اعمال و اعضاء وجوارحش، اشتباه بر روی بیعتش کار کرد. لذا این بیعتی که در آنجا شد، اینجا در افعال و کردار نشان داده میشود و تجلّیگاهش در افعال و کردار است.
لذا در روایتی فرمودند - که إنشاء الله در بحث دیگری آن روایت را عرض میکنم - : خود همین بال زدن مرغان هوایی، تسبیح، تقدیس است و فهمیدهاند. یک جاهایی بلبل یا خروس در سحرگاهان خواندهاند که شاید من و شما تصوّر میکنیم که برای جفتش میخواند، امّا یک مواقعی برای چیز دیگری است؛ یعنی میفهمند که یک کسی هست. فطرت اینطور است «فطرة اللّه التی فطر الناس علیها لا تبدیل خلق اللّه» ناس هم همینطور است و فطرتش اینگونه است. لذا این تجلّیگاه را در بیعت اشتباه میکند، امّا چه کند؟!
نمونهای از عدم پذیرش بیعت با ابیعبدالله(ع) و دلیل آن
یک نکته عرض کنم که خیلی زیبا است، وجود مقدّس ابیعبدالله الحسین(علیه الصّلوة و السّلام) وقتی حرکت میکردند و به کربلا میآمدند، واقعهای اتّفاق افتاد که اتّفاقاً حضرت در آنجا به همین بیعت و اینکه باید بیعت باشد، اشاره کردند. حضرت وقتی که میآمدند، با چند نفر برخورد کردند که اینها در بحث بیعت با حضرت، مطالبی را داشتند. از جمله عبداللهبنحرّ جعفی یا عبیداللهبنحرّ جعفی - که به نظر من عبیدالله صحیحتر است- پدر این عبیدالله، حرّ بن مجمع بن خزیم جعفی است. اوّلاً معروف بود که جعفیها شجاع هستند.
در زمان خود پیغمبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم)، ابناُبی که از سردستههای منافقین بود، با پدر این عبیدالله رفیق بودند. بعد از این که پیامبر(ص) به رسالت رسید، ایشان با این ابناُبی منافق، ادعای اسلام کردند. ولی از آن طرف این حرّ جعفی بارها میگفت که من اصلاً پیغمبر را قبول ندارم، امّا ابناُبی از باب منافق بودنش بیان میکرد که این حرف را نزن - من این مطالب را از کتب اهل جماعت برایتان میخوانم -
بعد از این که عثمان، خلیفه سوم، حاکم شد؛ ابناُبی منافق گفت: خدا میداند من عثمان را دوست دارم و حتماً او را یاری خواهم کرد. وقتی عثمان کشته شد، اوّل کسی که اعلان کرد: امیرالمؤمنین باعث قتل او بوده و بعد هم آن قضایا پیش آمد که آن خانم، جنگ جمل را به وجود آورد و ...، همین ابناُبی بود که همه جا پراکنده کرده و حضرت هم بیان فرمودند: من پسرم را فرستادم به عثمان آب داد و مطالب دیگری که میدانید و حالا من در آنها وارد نمیشوم.
در زمان خلافت امیرالمؤمنین (علیه الصّلوة و السّلام) در جنگ صفین، به سپاه معاویه پیوست. بعد نقل کردهاند: وقتی اقامتش نزد معاویه در شام طول کشید، زنی که در کوفه داشت، با شخص دیگری به نام عکرمهبنعون ازدواج کرد که اهل جماعت به نام کس دیگری از جمله همین عبیدالله هم بیان کردند که به او گفتند: این به درد تو نمیخورد، گفت: زنی زیباست و چنین و چنان - حالا میخواهم راجع به بیعت اینها بگویم که بدانید وقتی ابیعبدالله(علیه الصّلوة و السّلام) با او برخورد میکنند، چه میگوید -
بعد از این که پدر عبیدالله از دنیا رفت، یکی از کارهایی که کرد، این بود که بیرون از کوفه رئیس گروهی از راهزنها شد. منتها اعلام نمیکرد. او راهزنهایی را درست کرده بود، وقتی خبر میدادند، خودش داخل کوفه میآمد، یک خودی نشان میداد که خیلی به او ظنّ و گمان پیدا نکنند و بعد میرفت. این خصوصیّتی بود که این شخص داشت و بعد هم کارهایی که او انجام میداد، از جمله این که با این خانم هم ازدواج کرده بود و ... .
خلاصه کلام، بعد از امیرالمؤمنین، در زمان امام مجتبی(علیه الصّلوة و السّلام) به سمت بصره رفت و دیگر به کوفه نیامد. بعد از قضیّهای که امام مجتبی(علیه الصّلوة و السّلام) به مدینه برگشتند، او هم برگشت. در جلد هفتم تاریخ طبری که برای اهل جماعت است، آمده که در سال شصت و یک، وقتی ابیعبدالله(علیه الصّلوة و السّلام) خواستند قیام کنند، او شنید که اینها میخواهند ابیعبدالله(علیه الصّلوة و السّلام) را بکشند. او با عمربنسعد، بد بود، امّا از طرفی هم نمیتوانست اعلان کند، ولی خیلی از او خوشش نمیآمد. وقتی فهمید ابیعبدالله(علیه الصّلوة و السّلام) میخواهند بیایند، متوجّه قضایای ابنزیاد و مسلم و ... شد، از کوفه بیرون رفت و گفت: من دیگر اینجا نمیمانم.لذا همه خانواده را جمع کرد و بیرون آمد.
بیان کردند که او میخواست به سمت مدینه برود. البته بعضی از جمله حجّاج بن مسروق جعفی که کنار او بود، نقل میکند: ما میخواستیم به سمت طیف یا همان طائف امروز برویم و از مدینه و مکّه و همه جا دور شویم. از عبیدالله بن حرّ جعفی سؤال کردند: چرا شما داری از کوفه بیرون میروی؟ گفت: من دلم نمیخواهد دستم به خون حسینبنعلی آلوده شود. به او گفتند: تو یک آدم به اصطلاح کلاش و دزد بودی! گفت: من دزدم میدانم، امّا در درون خودم یک چیزی به من میگوید که حسین برحقّ است، همانطور که پدر، برادر و جدّش برحقّ بود. از طرفی هم من نمیتوانم او را یاری کنم و خدا هم این لطف را بر من کرده که از عمربنسعد بدم میآید؛ پس من بیرون میروم.
در چند فرسخی کربلا که ابیعبدلله (علیه الصّلوة و السّلام) داشتند میآمدند، خیمهای را دیدند. حضرت یک کسی را فرستادند، گفتند: بروید ببینید آن خیمه، خیمه چه کسی است؟ او هر که است، از سمت کوفه آمده است، بروید هم حالش را بپرسید، هم ببینید چه خبر است و اوضاع کوفه را هم بپرسید. از آن طرف هم او را برای یاری من دعوت کنید. وقتی فرستاده ابیعبدالله(علیه الصّلوة و السّلام) به نزد او رفت، او گفت: من از کوفه بیرون نیامدم، مگر از ترس این که حسین(علیه الصّلوة و السّلام) به آنجا بیاید و من نتوانم او را یاری کنم. به حسین بگویید: از من دست بکشد.
فرستاده آقا آمدند، پاسخ عبیدالله بن حرّ جعفی را به امام دادند و گفتند:ایشان میگوید من نمیآیم، من اصلاً بیرون آمدم که شما را یاری نکنم. امّا از طرفی هم نمیخواهد مقابله کند و میگوید: دست از من بردارید. حضرت خودشان بلند شدند که به دنبال او بروند. خیلی عجیب است، خوب دقت کنید، حضرت میخواهند به دنبال یک انسانی بروند که مشروبخوار است، سارق و راهزن است و ... .
لذا حضرت خودشان به خیمه او رفتند. عرب هم رسمش است که مهمان را تکریم کند. او هم حضرت را خیلی تکریم کردند و بالا نشاندند. حضرت بعد از این که حال و احوال کردند، فرمودند: تو در گذشته بسیار خطا کردی. پروردگار عالم حتماً تو را به اعمالت مؤاخذه میکند و حقّ النّاس عظیمی به گردن توست، نمیخواهی در این ساعت به سوی پروردگار عالم بازگردی و توبه کنی؟ بدان اگر من را یاری کنی، جدّم فردای قیامت نزد خدا شفیع تو میشود. الآن توبه کن، توبه تو هم این است که من را یاری کنی؛ چون حقّ النّاس به گردن تو است (امام همه چیز را میدانند که اینطور میگویند. لذا حقّ النّاس را هم خود امام میتوانند درست کنند. البته در آنجا محاجّه میشود و آن کسی که حقّ بر گردن دارد، میگوید: حقّ من چه میشود؟ حضرت میگویند: حقّ میخواهی؟ تو اینقدر کم داری، حاضری من دستت را بگیرم و ببرم و از او بگذری؟ لذا طبیعی است هر کسی باشد از خدایش است).
عبیدالله بن حرّ جعفی یک تعبیری به کار برد که حقیقتش من میترسم، با دیگران هم کاری ندارم و دست از راهزنی هم برداشتم. گفت: یا بن رسوال الله! اگر من به یاری تو بیایم، قبل از این که کارزاری پیش بیاید، من کشته میشوم. حضرت یک نگاهی به او کردند؛ یعنی این که تو داری دروغ میگویی، بعد بیان فرمودند: تو شجاعی، اگر این حرف را کس دیگری میزد، قبول میکردم. بعد گفت: ولی من اسبی دارم که نامش ملحقه است، این اسب من طوری میتازد که هیچ کسی نمیتواند به او برسد. در مسابقات هیچ کس به این اسب من نرسیده است. من حاضرم این اسب را به شما بدهم، شما بروید. هر موقع هم جنگ شد، شما فرار کن. حضرت سکوت کردند و گوش میدادند. بعد حضرت را نصیحت هم کرد و گفت: از همین جا هم من میگویم که به برادرانت بگو: اهل و عیالت را ببرند - خود این عبیدالله بن حرّ جعفی میداند کوفیها چه طور آدمهایی هستند و چه خبر است -
دارد که حضرت رویشان را برگرداندند و همانگونه با او حرف زدند؛ یعنی دیگر به او نگاه نکردند. فرمودند: من نه حاجت به تو دارم، نه به اسب تو. فرمودند: ما هیچ موقع گمراهها را به یاری خودمان طلب نمیکنیم و این آیه سوره کهف را خواندند که میفرماید: «وَ ما کُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّینَ عَضُدا»[4]. ولی من یک نکتهای میخواستم به تو بگویم و آن این که صدای استغاثه درونی تو - که خودش هم برای همین بیرون رفته بود - به تو گفت: تو با خدا بیعت کردی و تجلّیگاه آن بیعت اینجاست، ولی چون تو به گناه مبتلا شدی، از بیعت سرزدی و بدان در آتش جهنّم هلاک خواهی شد.
او رفت و حضرت هم نصیحت کرد و به او بیان فرمود: برو، دور شو و این اطراف نباش. دارد که بعد از حادثه کربلا، عبیدالله بن حرّ جعفی به واسطه این کوتاهیای که کرده بود، خیلی گریه میکرد، اشک میریخت، شاعر شده بود و شعر میخواند: فیالک حسرة ما دمت حیا تردد بین صدری و التراقی؛ ای دریغ! ای افسوس! از این که تا زندهام، گریه میکنم، چرا گریه نکنم که من میتوانستم یاری کنم، امّا یاری نکردم. در اشعار دیگرش هم بیان میکرد: جان من به فدای تو ای پسر مصطفی! اشتباه کردم، دست من را بگیر.
امّا به هر حال نتوانست حضرت را یاری کند. یک نکتهای که خودش همیشه اشاره میکرد که این را تاریخ طبری هم نقل میکند، این است که او هر کس را میدید، این را به او میگفت که من دست از بیعتی که روز نخست با خدا بسته بودم، کشیدم و عاقبت آن کسی که دست از بیعت بکشد، این است که گرفتار دنیا میشود.
این حالتی است که نشان میدهد آن کسی که بیعت با حجّت خدا را رها کرده، بیعت از روز نخست را رها کرده؛ چون از روز نخست این بیعت را داشته است. دلیل و برهان هم همین گناه است. وقتی که انسان مبتلا به گناه میشود، آرام آرام یادش میرود آن « قالُوا بَلى» یعنی چه و إلّا همه آن «بَلى»ها را گفتند. من این را که یک عدّه محکم گفتند، یک عدّه کمرنگ گفتند و ...، قبول ندارم؛ همه گفتند. آنچه که عامل شد، دنیا بود.
ترس پیامبر(ص) از سه چیز بر امّتش / عامل بیعتشکنیها چیست؟
برای اینکه این را خوب متوجّه بشوید که آنچه که عامل شد، دنیا بود؛ یک روایتی را از پیامبر اکرم، خاتم رسل، محمّد مصطفی (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) بیان میکنم که حضرت فرمودند: «أخافُ على اُمّتی ثَلاثا »[5] از سه چیز بر امّتم میترسم، خوف دارم و نگرانم،«ضَلالةَ الأهواءِ» گمراهکنندگى هواهاى نفسانى، «و اتّباعَ الشَّهَواتِ فی البُطُونِ و الفُرُوجِ » این شهواتی که انسان را میاندازد در این که شکمپارگی کند و مدام دنبال شکم و زیر شکم بوده و همیشه در این کثافات باشد، «و الغَفْلَةَ بَعْدَ المَعْرِفةِ» غفلت پیدا بکند بعد از این که شناخت پیدا کرد. لذا وقتی انسان به دنیا مبتلا شد، معرفتش از بین میرود و غفلت پیدا میکند.وقتی هوی و هوس و شهوات بر انسان، غلبه پیدا کرد؛ معلوم است که دست از بیعت هم میکشد.
تفسیر عمربنسعد از بیعتشکنی کوفیان
یک نکتهای مفصّل است که من الآن کوتاهش را عرض میکنم و آن این که میدانید:خود ابیعبدالله(علیه الصّلوة و السّلام) با عمربنسعد هم یک مناظره و محاجّهای داشتند که یک نکته خیلی خوبی را خود عمربنسعد میگوید. حضرت به او میفرمایند:دقّت کن و ... که حالا او هم شبش میخواست بیاید که نگذاشتند - میدانید خیلی از مطالب را همین آقازادهها نمیگذارند - او هم دوستش که برود و از گندم ری بخورد که حضرت به او فرمودند: هیچ موقع نمیخوری.
خودش میگوید: شب تا صبح در خیمه میگشتم و نزدیکیهای اذان صبح بود که پسرم گفت: چه خبر است؟ چرا در اضطراب هستی؟ گفتم: بین جهنّم و بهشت هستم. حالا ببینید کسی که خراب باشد، چه حالتی دارد. پسرش گفت: اوّلین این که دروغ است. بعد هم فرض میگیریم راست باشد، خوب تو هم بعدش توبه میکنی، پس توبه را برای چه گذاشتهاند؟! تو میخواهی از حکومت ری دست بکشی؟! توبه میکنی. لذا پسرش او را اینگونه وسوسه کرد.
قبل از این قضیّه و مطالبی که با ابیعبدالله(علیه الصّلوة و السّلام)داشت، خودش نکتهای را بیان میکند، میگوید: حسین! میدانم تو بر حقّ و فرزند رسولالله هستی، امّا بدان آنهایی که با تو بیعت کردند (چون با مسلمبنعقیل بیعت کردند؛ یعنی با حضرت بیعت کردند) و دست از بیعت کشیدند و در این سپاه آمدند، همه اینها مبتلای به یک چیز شدند و آن شیرینی دنیاست!
این حرف را عمربنسعد دارد میگوید. به ما هم گفتند: حرف خوب را از شیطان هم بود، بپذیرید. لذا عمربنسعد هم درست گفت. وقتی حبّ دنیا در دل ریشه بیاندازد، دیگر انسان یادش میرود و بیعتشکن میشود. حضرت هم جوابی به او دادند که خیلی جالب است، به او فرمودند: دنیا به کسی وفا نکرده و نمیکند.
علّت اصلی بیعتشکنی
لذا بیم و هراسی که پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) بر امّتش داشت، همین بود که مبتلای به دنیا میشود. ابیعبدالله(علیه الصّلوة و السّلام) به عبیدالله بن حرّ جعفی میگوید:من اصلاً هیچ موقع نه تو را میخواهم و نه اسبت را میخواهم، من فقط خواستم به تو یادآوری کنم که تو یک بیعتی داشتی، طبری مینویسد: خودش هم بعدها مدام شعر میخواند، ناله و فغان میکند و میگوید: من کسی هستم که از بیعت دست کشیدم که اینطور شدم.
وقتی علقه دنیا آمد، انسان از بیعت خود دست میکشد. اگر کسی تصوّر کند که اخلاق با مطالب دیگر عجین نشده، اشتباه کرده است. اصلاً مردم با ابیعبدالله جنگیدند، برای این که حبّ به دنیا داشتند و دنیاپرست شدند. برای همین هم است که گفتند: دنیا را فقط به عنوان یک جایگاهی که در سفر هستید، بدانید. مثلاً شما وقتی به مسافرت میروید، یک هتل بسیار خوبی هم میگیرید، امّا هر چقدر هم که عالی باشد، علقهای به آن نمیبندید، چون میدانید برای آنجا نیستید، فقط میگویید: قشنگ است، همین. امّا در روز آخر که میخواهید بروید، اتّفاقاً عجله هم دارید که به بلیط برگشت خود برسید تا برگردید. اصلاً به آن چه که میدیدی و میگفتی قشنگ است، علاقه نداری؛ چون میدانی برای آنجا نیستی.
لذا فرمودند: به دنیا به این دید نگاه کنید که مسافر هستید و به آن دل نبندید. وقتی دل نبندید، دیگر بیعتتان جاودانه و حقیقی میماند. آن بیعت « أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ » که عرض کردیم: تجلّیگاهش در دنیاست، همیشگی میماند. این حال، همیشه حال بیعت است. بگذارید باز هم یک نکتهای را در این شبها عرض کنم: این «إنّا للّه و إنّا الیه راجعون» یعنی آنجا که گفت: « أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ »، ما گفتیم: «بَلى»؛ حالا داریم میگوییم: ما «للّه» هستیم، یعنی ما متعلّق به الله هستیم (لام، لام تعلقیّه است). «و إنّا الیه راجعون» حقیقت هم همین است؛ یعنی تا لحظه آخر هم دست از بیعت برنمیداریم و میدانیم اینطور است، گفتیم: «بَلى».
تجلّی آن بیعت در دنیا، حالات اعمال، ارکان، عبادات و عبد بودن است. یک روز به نماز است، چشم و إلّا اصل که نماز نیست. کما این که نماز در سفر، قصر میشود.یا نمازی که در حالت عادی باید با وضو باشی و نمیتوانی روی کفش یا جوراب، مسح بکشی، امّا در جنگ میگوید: با همان حالت نماز بخوان، اصلاً میتوانی راه بروی و اگر رو به قبله هم نبودی، عیبی ندارد. لذا باید عبد بود. او ربّ است و تو عبد هستی و این بیعت هم باید همیشگی باشد. آنوقت میگوید: این را من از طریق انبیاء و معصومین میخواهم. یک جا هم باید خون بدهی که ایرادی ندارد. یک جا هم مالت را بده «باموالهم و انفسهم»، که تمام اینها برای عبد یکسان میشود.
لذا عبد عندالله و حرّ در دنیا میشود. دیگر رئیس و مرئوس بودن، مریض بودن و صحّت و ... برای او یکسان میشود. چون یمگوید: پسندم آنچه را جانان پسندد. دیگر میفهمد همه اینها تجلّیگاه آن بیعت است که وقتی گفت: « أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ »، من گفتم: «بَلى». حالا باید دید آیا واقعاً من بر سر این «بَلى» خودم هستم یا خیر.
ولی اگر بر سر این بیعت نمانیم، عامل آن دنیاست. هر چه هم که در عاشورا به وجود آمد، شک نکنید به خاطر دنیاست. امّا آنهایی هم که با ابیعبدالله (علیه الصّلوة و السّلام) بودند، در دنیا بودند امّا دنیا را ندیدند و هر چه که دیدند، فرمان خدا بود. برای همین سات که هر نفر اینها صدها نفر را کشتند، شکی در این نیست، تعجّب نکنید. هر کدام هم که ابیعبدالله رسیدند که بر سر آنها حاضر شوند و هنوز جان نداده بودند، گفتند: از ما راضی هستید یا خیر؟ همه هم گفتند: اگر خدا دوباره به ما جان بدهد، ما حاضریم بیاییم. یعنی آنها زخم را نمیفهمیدند؟!چرا، درک میکردند، درد هم داشتند، امّا دیگر درد را آنطوری حس نمیکردند.
یک مثال بزنم، آیت الله العظمی مرعشی نجفی(اعلی اللّه مقامه الشّریف)به یک بنده خدایی که در جبهه تیر خورده بود وجان کندن را دیده بود که از نوک پایش میآید تا سینه و ...، فرمودند: درد هم داشتی؟ گفت: نه، درد نداشتم. فرمودند: همینطور است، مؤمنین جان کندن دارند امّا درد ندارند و درد را نمیفهمند. امّا کسی که غیرمؤمن باشد، درد را دارد.
لذا این حالت را باید انسان بفهمد که معنی بیعت این است.
«السلام علیک یا اباعبداللّه»
وقتی دنیاپرست شدیم، دیگر چیزی متوجّه نیستیم، طفل و کوچک نمیفهمیم، بیادب میشویم و همه چیز از دست میرود، بیادب میشویم، دلها را میشکانیم و ...، خدا عاقبتمان را به خیر کند، دیگر انسان «کالانعام بل هم أضلّ» میشود...
[1]. اعراف/ 172
[2]. بقره/ 31
[3]. إسراء/ 24
[4]. کهف/ 51
[5]. کنز العمّال : ٢٨٩٦٧ .
انتهای پیام/