ماجرای مُثله کردن ۳ نوجوان از خانواده شیعه سنندجی
خبرگزاری تسنیم: صدیقه آجیلی میگوید: مرا به حدی زدند که بیهوش شدم و نفهمیدم که پسرانم را با حالت سینهخیز از کوچه برده بودند، یکی از دخترانم به دنبال آنها راه افتاده بود و گفته بود اگر قرار است برادرانم را ببرید من هم همراه آنها میآیم.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، مسأله کردستان به دلیل موقعیت استراتژیکش، برای ضدانقلاب اهمیت بسیاری داشت و حساب شدهترین برنامه کشورهای غربی علیه انقلاب به شمار میآمد که در اولین روزهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی شکل گرفت. حرکتهای دیگری از این دست در داخل کشور آغاز شد. در این میان عدهای به شورش و حرکتهای تروریستی در استانهای غربی کشور پرداختند. آنها در ابتدا توانستند بخشی از مردم کشور را در مبارزه علیه نظام با خود همراه کنند اما به مرور پس از برملا شدن برخی از روحیات و رفتار آنان جمع زیادی از مردم از آنان فاصله گرفته و در ادامه حتی به مبارزه با آنان پرداختند. روزهخواری، شرابخواری، سوزاندن قرآن و... از سوی این گروهکها بخشی از اقداماتی بود که موجب شگلگیری این اعتراضات مردمی شد.
شهرهای مناطق غرب و شمال غرب کشور باوجود اینکه در آن زمان ناامن بود اما با همراهی و مقاومت مردم منطقه به امنیت رسید. در ادامه روایتی از کتاب «اوج مظلومیت» که درمورد اذیت و آزار مردم بیدفاع به دست نیروهای کومله و دموکرات است. این روایت توسط صدیقه آجیلی مادر شهیدان نمکی نقل میشود، خانواده «نمکی» تنها خانواده شیعه در سنندج بودند که اصالتاً اهل همدان و ساکن سنندج بودند. آنها تنها خانوادهای بودند که در اولین نماز جمعه شهر شرکت کردند.
در حال جمع و جور کردن اسباب و وسایل منزل بودم ناگهان فریاد دخترم را شنیدم که میگفت: «برسید من را کشتند». همه سر از پا نشناخته به حیاط رفتیم تا به دخترم کمک کنیم زخمی شده بود و خون از پایش جاری بود در یک لحظه سرم را بلند کردم دیدم دور تا دور خانه را محاصره کردهاند شوهرم هم مجروح شده بود. پسر کوچکم «شهرام» داشت بند کفشهایش را میبست که دنبال آمبولانس برود.
پسر بزرگترم «رحمتالله» هم در مقابل در بود و «شهریار» هم از بیرون میآمد تا وارد خانه شد چنان با سیلی به صورتش زدند که عینکش به زمین افتاد. از در حیاط بیرون رفتم و به آن نامردان ناجوانمرد حمله بردم و اسلحه را از دوش یکی از آن ها به زمین انداختم. نگران پسرانم بودم و اصلا حواسم به شوهرم نبود که مجروح شده بود و کنار در حیاط افتاده بود در این حالت سه گلوله جلوی پایم شلیک کردند.
همسایهها شوهرم را به خانه خود بردند و همراه با دخترم برای مداوا به بیمارستان اعزام کردند پسرانم را مقابل در نگه داشته بودند من به شدت داد و فریاد میکردم اما مؤثر واقع نشد. به حدی مرا زدند که بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم وقتی پسرانم را از کوچه با حالت سینهخیز برده بودند دختر دیگرم به دنبال آنها راه افتاده بود و گفته بود: «اگر قرار است برادرانم را ببرید من هم همراه آنها میآیم». اما برادرانش او را بلند کرده بودند و گفته بودند: «تو نباید بیایی برگرد و در کنار مادر بمان».
آن شب نگذاشتند از خانه خارج شویم. همراه دخترم و یکی از همسایهها در خانه ماندیم شب وحشتناکی بود، مدام صدای انفجار و شلیک خمپاره و تیر به گوش میرسید شبی پر از غم و بیکسی که سیاهی آن شباهت به سیاهی ستمی بود که بر ما رفته بود. شب را تنها با قلبی آکنده از حزن و اندوه به صبح رساندم. اول صبح رفتم پیش نگهبانان گروهکهای مزدور سراغ فرزندانم را گرفتم گفتند: «بنکه سقوط کرده جای آنها را تغییر دادهاند». من نتوانستم فرزندانم را ببینم.
بعد از اسارت فرزندانم از وضعیت آنها آگاهی نداشتم یک روز مشغول اداری فرضیه عصر بودم که در یک لحظه احساس کردم دو تیر به پهلوی چپ و راست من اصابت کرد، گلولهای وجود نداشت اما واقعا من شدت درد را احساس میکردم و با تمام وجود آن درد را تحمل کردم. بسیار ناراحت و نگران فرزندانم شدم. آن واقعه لحظهای از ذهنم بیرون نمیرفت، بعدها که پیکرهای عریان و به خون غلتیده فرزندانم را بعد از مدتها پیدا کردند. فهمیدم در همان لحظهای که من اصابت تیر را به بدنم احساس کردهام آن سه سرباز دلیر اسلام را به شهادت رساندهاند.
«مرضیه دباغ» نیز درمورد خانواده نمکیها و نحوه شهادت فرزندانشان چنین میگوید: در شهر سنندج خانوادهای به نام «نمکی» بودند که خیلی به نظام و انقلاب اسلامی اعتقاد داشتند ضد انقلاب هنگامی که از سنندج عقب نشینی میکند سه پسر این خانواده را با خود به گروگان میبرند و به پای پدر خانواده هم تیری میزنند تا نتواند آنها را تعقیب کند. چند روز پس از این واقعه شبانی آمد و گفت: «در بالای سیاکوه حدود 30، 40 جنازه افتاده که به خاطر تابش آفتاب بر آنها، باد کرده و بوی نامطبوعی گرفتهاند». برای اطمینان خاطر سه تن از برادران را مأمور کشف حقیقت کردیم آنها همراه شبان به سیاکوه میروند و با اختفاء در لابهلای گوسفندان به نقطه مورد نظر میرسند با دیدن آن صحنه فجیع حالشان به هم میخورد.
من حدس زدم که فرزندان نمکی نیز در میان آن جنازهها باشند، گروهی از برادران پاسدار را آماده کرده به همراه مادر نمکیها به محل مزبور رفتیم. ما هم از دیدن آن صحنه شوکه شدیم مرگ دل خراش و وحشتناکی بود. تمام جنازهها مثلهها کرده بودند. گوش و دماغ همه را بریده بودند و پوست صورتشان را کنده بودند. همان طور که حدس زده بودم جنازه سه پسر نمکی هم آنجا بود که مادرشان توانست از طریق مشخصاتی مانند خال و لباس آنها را شناسایی کند. برای مادری که سه پسرش را به مسلخ آورده و مثله کرده بودند دیدن آن صحنهها خیلی دردناک و تألم آور بود.
انتهای پیام/