تیپ فاطمیون
خبرگزاری تسنیم: تیپی که روزی در غربت با عزیمت خودجوش حدود ۱۷ نفر برای حراست از بارگاه حضرت زینب شکل گرفت امروز تبدیل به یک حرکت بزرگ نظامی فرهنگی و اجتماعی موثر در منطقه و پدیده بسیار استراتژیک در آینده کشور افغانستان و منطقه شده است.
به گزارش خبرگزاری تسنیم، تیپ فاطمیون یک فرصت تاریخی کمنظیر را برابر مردم و شیعیان افغانستان و شیعیان جهان قرار داده است. تیپی که روزی در غربت با عزیمت خودجوش حدود 17 نفر برای حراست از بارگاه حضرت زینب شکل گرفت امروز تبدیل به یک حرکت بزرگ نظامی فرهنگی و اجتماعی موثر در منطقه و پدیده بسیار استراتژیک در آینده کشور افغانستان و منطقه شده است.
نوع جنس نیروهای مخلص، معنوی و تحصیلکردهای از شیعیان افغانستان که از بن دندان معتقد به مفاهیم انقلاب اسلامی هستند و برای اولین بار در تاریخ این کشور در چنین سطح از کیفیت و معنویت گرد هم آمدهاند، بعلاوه شرایطی که این تیپ در آن شکل گرفته، یعنی در غربت کوچههای شام و کیلومترها دورتر از مرزهای جغرافیایی، از این عزیزان تشکلی در طراز انقلاب اسلامی ساخته است. تشکلی که در کنار حزبالله لبنان و شیعیان عراق و یمن نمونههای موفقی از کار تشکیلاتی نظامی فرهنگی اجتماعی در کارنامه انقلاب اسلامی و صدور انقلاب خواهند بود.
اگر به همه مطالب گذشته اضافه کنیم که آنها در محیط انقلاب اسلامی ایران تنفس میکنند تمامی این سه سال محیط پرتنش جنگهای خیابانی و چریکی را در حالی گذراندهاند که حتی در بالاترین ردههای این تیپ فرزندانشان حتی شناسنامه در کشورمان ندارند و خود و فرزندانشان از تحصیل محرومند و کارت اقامت هم ندارند و شهدایشان.....
بگذریم فرصتی به نام پدیده جدید بسیجیانی در قامت رعنای جوانان افغانستانی در روبه رویمان قرار دارد که با نوای حاج منصور زندگی میکنند و جملات شهید علمالهدی و همت را بر زبان دارند و وقتی حاج قاسم در جمعشان میرود میگویند : <ان شالله با حاج قاسم و مقام معظم رهبری نماز را در قدس بخوانیم صلوات>
پدیدهای که میتواند یک حرکت اجتماعی و فرهنگی جدید برای شکلدهی فرهنگ انقلابی در میان جوانان کشور افغانستان و یک حزبالله دیگر در منطقه باشد. پدیدهای که اسطورههای بزرگی چون شهید سردار ابوحامد و شهید فاتح را که با آن میتواند همه جوانان افغانستان را دگرگون کند در خود دارد.
به قول حاج سعید قاسمی اگر به جای آنکه بسیجیان حزب اللهی ایران که همانند من و امثال من که روزی رفتیم و در بوسنی و کشورهای مختلف وقت گذاشتیم، اندک نگاهی به جوانان حزب اللهی و انقلابی افغانستانی بکنند که کنارشان در غربت و در کوچه پس کوچه شهرهایشان زندگی میکنند، الان نقشه منطقه خاورمیانه متفاوت بود.
حرفی که رحیمپور ازغدی در مراسم تشییع سردار ابوحامد و شهید فاتح گفت و مسئولیت نیروهای خودجوش حزباللهی و سپاه و بسیج را سنگین کرد که شیعیان افغانستان فارغ از شایستگیهای شیعیان یمن، لبنان و عراق و...بدلیل ویژگیهای ذاتی خود شکلدهنده نقشه آینده خاورمیانه خواهند بود.
مصاحبه پیش رو پس از مراسم تشییع پیکرهای شهیدان ابوحامد و فاتح با دو تن از دلاوران تیپ راجع به شهید ابوحامد (سردار توسلی فرمانده تیپ فاطمیون) و فاتح (جانشین تیپ)گرفته شده است:
به محشر از فراز چرخ گردون
ندا آمد که این الفاطمیون
من منتظر آمدنت هستم عدو
من فاطمی سد رهت هستم عدو
یک روز شما ره به سر کوچه گرفتید
امروز به قدرت ره تو بستم عدو ( شاعر تیپ فاطمیون)
ابوحامد نظر دیگری روی حضرت فاطمه(س) داشت
ابوحامد تقریبا نظر دیگری روی حضرت فاطمه(س) داشت و همیشه میگفت: چیزهایی را در زندگی خواسته ام که حتی نمیتوانم تصور کنم چگونه حضرت زهرا(س) به من داد. میروم حرم حضرت رقیه احساس میکنم رفتم کنار حرم حضرت فاطمه (س). یکی از دلایلی که هر شب جمعه حاجی به مزار حضرت رقیه میرفت و خلوت میکرد همین عشقش به حضرت فاطمه(س) بود.
در جریان راهاندازی تیپ شیعیان افغانستان اسامی زیادی مطرح شد. حاجی با اسامی دیگر مخالفت میکند و سفت میگوید این سپاه را مزین به اسم حضرت فاطمه(س) کنید. بعد که اصرار حاجی را میبینند موافقت میکنند و حاجی هم تشکیلات فاطمیون را با همین اسم درست کردند.
اعتقاد حاجی و همه این بود که امام زمان به این تیپ نگاه خواهد کرد و نظر لطف و عنایت خواهند داشت. بالاخره این اسم یعنی آقاجان اینها سربازان مادر شما هستند در هر سنگری که فاطمیون هستند امام زمان(عج) هم در کنار آنها است.
شروع به کار تیپ
تازه از کار لاذقیه برگشته بودیم. در خدمتی که در فاطمیون کردم یکی از قشنگترین کارها که شاید هیچ وقت تکرار نشود <لاذقیه> بود. شهدایی که در لاذقیه رفتند سرمایههای فاطمیون بودند. اولین کار من با بچههای فاطمیه بود. که دقیقاً 11 فروردین 93 بود. خلاصه کار خیلی قشنگی بود.
ابوحامد به ما گفت با اینها بروید لاذقیه کار کنید البته خودش با ما نبود.
مخفی شدن معاونت فاتح برای حضور در خط مقدم
معاون فاتح برای اینکه بتواند بیاید خط مقدم تو پرواز یواشکی آمده بود نشسته بود بین بچهها. عینک زده بود به چشمش با شال انداخته بود دور گردنش و رفته بود ته هواپیمای نظامی پنهان شده بود فاتح رفت و برگشت ولی پیدایش نکرد. یک نفر اشارهای داد و فاتح فهمید یقه او را گرفت و گفت سریع باید پیاده بشی. بچهها دست و هورا کشیدند و یکی از مسئولان جلوی فاتح را گرفت و گفت بگذار به خاطر من بیاید و فاتح راضی شد.
فاتح راضی شد و این فرد برگشت. بچهها شلوغ کردند و خوشحال شدند.
حزبالله و نیروهای زبده مختلف عمل کردند ولی روستای رئیسجمهور بشار اسد آزاد نشد
رفتیم کُسَب، لاذقیه دقیقاً میشود سر مرز ترکیه. گفتند اینجا یک ارتفاع 6 ماه است که دست مسلحین است و از روی این ارتفاع یک روستای علوینشین را که محل تولد بشار اسد هست با موشک هدف قرار داده و میزنند. قرداهه که روستای خود رئیسجمهور سوریه بشار است. میگفتند خیلیها آنجا کار کردهاند ولی نتوانستند کاری از پیش ببرند حتی رزمندگان حزبالله دو عملیات بزرگ آنجا انجام دادند ولی نتوانسته بودند کاری بکنند.
بماند. بالاخره برنامه چیدیم اول رفتیم زدیم به قله سلدرین بار اول نتوانستیم کاری بکنیم خیلی محکم ایستاده بودند. در این مرحله تعدادی از بچهها به شهادت رسیدند و ما حتی نتوانستیم جنازهها را برگردانیم. بچهها خیلی عصبانی بودند و اوضاع خراب بود. برگشتیم.
اولین کاری که کردم زنگ زدم به حاجی و گفتم ما نتوانستیم کاری بکنیم حالا ما چکار کنیم نظر شما چیه؟ گفت من فردا میآیم. فردا که آمد اصلاً اوضاع جور دیگری شد. یک هفته از بچههای فرماندهی وقت گرفتیم وگفتیم میخواهیم برویم شناسایی. رفتیم شناسایی و رفتیم روی نقشه برای جمعبندی کارها شروع کنیم.
گفتند خون هر شهید گردن خودت است
نظری که من میخواستم بدهم با نظر بیشتر برادران متفاوت بود. بچههایی که با هم روی قضیه کار میکردیم. منم تجربه اولم بود که با بچههای فاطمیون کار میکردم. اول مردد بودم که بچهها قبول میکنند یا نه. بچههای اطلاعات و شناسایی قدیمی و با تجربه که از کادر ابوحامد بودند. یک مقدار جو سنگین بود برای ما که میخواستیم برای اولین بار با آنها کار کنیم. با ابوحامد مشورت کردم و وارد جلسه شدیم. تمام برادران و قرارگاه هم عقیده بودند برای طرح عملیات و من ساز مخالف زدم. همه ساکت شدند و اوضاع خیلی ناجور شد. ما دلایل رو گفتیم و بماند...
مسئول قرارگاه که قرار بود با ما کار کند نمیدونم چی شد بی بی به دلش انداخت خدا به دلش انداخت و گفت نظر همه یک طرف بیایید این نظر را قبول کنیم.
وقتی قبول کرد خودم جا خوردم که 7-8 نفر هم عقیده بودند و ما هم یک نظریه را مطرح کردیم. مسئول قرارگاه نه گذاشت و نه برداشت گفت این طرح. بچهها یکم حساس شدند.
حتی حرفی زدند و گفتند طرحی که میخواهی انجام بدهید باید با مسئولیت خودت باشد خون هر شهیدی که برود به عهده شماست و شما باید پاسخگو باشی. واقعیت مقداری پایم لرزید و با خودم گفتم نباید میگفتم باید صبر میکردم تا اینها کار کنند.
جمله ابوحامد که در تمام عملیاتها ورق را برمیگرداند
نگاه کردم به ابوحامد و هیچی نگفت و صحبتی نکرد. و قرار شد فردا 10 صبح یک جلسه برگزار شود. اومدیم بیرون گفتم حاجی چکار کنیم؟ یک جملهای گفت که در تمام عملیاتها برای من شد بهانه.
حتی تا آخرین عملیات که در درعا قرار بود انجام دهیم برای من شد بهانه هر کجا میخواستم کاری دست بگیرم زنگ میزدم تا همین یه جمله را به من بگوید. گفت: <تو برو کارت رو شروع کن یاعلی بگو توکلت به خدا باشد هر چی شد من پشتت هستم.> این را که گفت ورق کلا برگشت.
رفتیم پای کار شهدا را که برگرداندیم، از ارتفاع سلدرین که 1850 متر بالای سطح دریا و در 7 کیلومتری مرز ترکیه قرار دارد، 45 دقیقه فیلم گرفتیم که فیلمهایش در اینترنت هست اما به اسم ارتش سوریه. بچهها هنوز یک تعدادی هستند. سرچ کنید سلدرین کسب میآید بالای کوه نارنجک میاندازند و جنازههایی که از ارتفاع میافتند همه فیلمبرداری شده که تماما بچههای ما هستند.
پس از این کار با آقا صابر برگشتیم حلب. ناراحتی جزئی از موج انفجار داشتم که برگشتم دمشق و حاجی اصرار کرد باید برگردی حلب.
با برادر صابر و دو تا از بچهها رفتیم حلب. خاطره جالبی که از این محل دارم این است که در مسیر مشمایی پر پسته بود. پستهای که باز بود بچهها میخوردند و 10 تا پسته سر بسته بود که در مشما بود و هیشکی نخورد حرزی داشتم گذاشتم تو مشما و گذاشتم تو جیب روی دستم. گفتم میدونید اینا رو کجا میخوریم؟ جایی که محاصره شدیم قرار شد برنگردیم میشینیم دور هم این پستهها رو میخوریم.
رفتیم پای حلب تا کار را شروع کنیم. یکی ازبرادران را هم آنجا دیدیم. نیم ساعتی هم ما را با دوستانشان سر کار گذاشتند. هر طرف که میرفتیم سوت میزدند بر میگشتیم با خودشان حرف میزدند.
رفتیم تو قرارگاه نگاه کردم دیدم برادر صابر ساکش رو باز کرد یک ملحفه سفید آن هم در منطقه جنگی پهن کرد. لباس راحتی پوشید و گفت میخواهم استراحت کنم. گفتم میخواهی چکار کنی گفتم اینجا منطقه جنگیه(خنده)
به فاطمیون گفتند بروید جبهه راکد و قفل شده حلب
در حلب 1 سال و 3 ماه جبهه راکد بود و نتوانسته بودند کاری بکنند منطقه مهمی در کنار راه اصلی ارتباطی بین حلب و دمشق که معروف به تل علی شناعه بود که تپهای با ارتفاع 1100 متر بالای سطح دریا بود.
25-20 روز برای شناسایی کار کردیم. اطلاعاتی که از تپهها گرفتیم تمام نیروهایی که اینجا کار کردند همه از ترکیه بودند. و نیروی عرب زبان اینجا کار نکرده بود. حتی تمام دست نوشتهها ترکی و چچنی بود.
اینها وقتی حمله کردند و تپه را گرفتند زن و بچهها را اعدام کرده بودند از بچه 3 ساله تا پیرمرد 70 ساله که فیلم آن در اینترنت است و جنازهها را دفن نکرده بودند و استخوانها روی زمین بود. ما که رفتیم جنازهها روی زمین بودند به علاوه تعدادی بچه شیعه مسئول دفاع خط از این تپهها بودند که دور خورده و محاصره شدند و تروریستها سرشان را از تنشان جدا کرده و آنها را دفن کرد بودند.
جمله سردار ابوحامد ترس را از وجودم برد
شناسایی را انجام دادیم. باز هم دلهره داشتم. در کارهای قبلی دوستان بودند و خود حاجی هم میآمد و خیلی خوب کار انجام میشد. اما این بار تک و تنها بودم یعنی بچههایی که میشناختم با من نبودند. کار را در حلب تحویل گرفتیم یک گردان کامل، بچههای قدیمی بودند.
باز هم ترسیده بودم. زنگ زدم به حاجی و گفتم کار سنگین است و قرارگاه گفته سریع بروید پای کار. گفت خب بروید. گفتم: شما نمیآیید. گفت نه دیگه. گفتم شما نیایید من هم پای کار نمیرم. گفت تا کی؟ این عملیات رو من میام بعد میخوای چکار کنی؟ بسمالله بگو هر کاری میکنی بکن هر چی شد من پشتتم.
این حرف را زد پای من قرص و محکم شد و دقیقاً سوم ماه شعبان شب تولد امام حسین (ع) شروع کردیم.
پیروزی بزرگ بعد از یکسال رکود با ورود فاطمیون
عملیات قشنگی بود. بچهها از پایین به بالا باید با کل تجهیزات 11 کیلومتر پیاده روی میکردند. از دو محور کار کردیم و رفتیم زدیم. اذان صبح روز تولد امام حسین (ع) تپهها را گرفتیم و با فتح تپهها 4-5 شهر آزاد شد. اینها فرار کردند. پیروزی که بعد از یک سال و خوردهای فاطمیون با لطف بیبی و امام حسین (ع) اول شعبانیه برای بچه شیعههای حلب آوردند خیلی صدا کرد.
کاری کرد که خودمان هم باورمان نمیشد. خودمان تعجب کردیم که مگر ما چه کردیم که آنقدر صدا کرد. از حزبالله برادران عراقی از همه جا میآمدند و میگفتند دستتان درد نکند.
برخورد غیرمنتظره حاجی
4-3 روز خطها را محکم کردیم ولی هنوز حاجی نیامده بود. گفتم حاجی گرفتیم. گفت خب دستتون درد نکند. منتظر بودم یک واکنشی نشان بدهد اما او فقط گفت به بچهها بگویید دستتان درد نکند. آمدم بیرون گفتم چرا اینطوری رفتار کرد.
4-3 روز گذشت و خطمان را محکم کردیم و پس از آن مسئول جبهه شمالی مسلحین سوریه قراری بین تمام تشکیلات گذاشت و گفت این تپههای استراتژیک را به هر قیمتی شده میگیریم. این ها بعد از ظهر شروع کردند و بچهها تا صبح درگیر بودند. در حالیکه در یک بی ام پی باید 3 نفر 3نفر بنشینند 15 نفر 20 نفر را میریختیم داخلش. درگیری خیلی سنگین بود و نمیرسیدیم اینها را پیاده کنیم. 25 نفر مجروحان را پیاده میکرد و تعدادی پیاده میدویدند و میرفتند. این ماجرا تا 6 صبح که هوا روشن شد ادامه داشت که کشیدند عقب هر کاری کردند نشد و برگشتند.
خواب برادر انصار
در همین فضای سنگین یکی از برادران انصار(ایرانی) آمد و سراغ ما را گرفت. خسته بودم و اعصابم خورد. یکم هم تند حرف زدم گفتم چکار داری گفت من آمدم سوریه خانواده ام هم خبر ندارد.گفتم به من چه ربطی داره؟
برگشت گفت خانوادهام تماس گرفتند مادرم گفت تو کربلایی؟ گفتم نه مادر من در جنوبم دارم کار میکنم. مادرم گفت نه مادر من تو را دیدم دو کاروان بود در ارتفاعی همه شما خسته بودید گرد و غبار شما را گرفته بود. رسیدید بالای ارتفاع امام حسین(ع) منتظر شما بود. تو هم قاطی آنها بودی.
بعد برادر انصار گفت من نمیدانستم چی شده تا اینکه بچهها گفتند فاطمیون عملیات کردند درست از دو محور و...
تا وقتی آن بالا بودیم هر کاری که از دستش بر میآمد میکرد میگفت به اینجا و بچههای امام حسین(ع) نظر دارد.
برخورد سرد ابوحامد
6 صبح شد. یک مداح داشتیم. علمدار صداش میکردیم. وقتی میخواند از ته دل میخواند. از چهره و صدایش آدم متوجه میشد که از دل میخواند. صدا و سبک خاصی نداشت فقط با دلش میخواند. بچهها خسته شده بودند. پشت بیسیم گفت حاجی دعای فرج بخونم؟ گفتم بخون. دعای فرج را که خواند حال و هوا و فضای آنجا عوض شد.
دعای فرج که تمام شد دیدم ابوحامد میآید. آنقدر دلهره داشته و دلواپس بوده که مسیر طولانی را با موتور آمده بود. وقتی رسید من شب قبلش آنقدر کنار تانک اومده بودم سرو صورتم و لباسم پر از خون بود. من انتظار داشتم وقتی رسید ما را بغل کند و خسته نباشید بگوید. رسید پیشم گفت خسته نباشید گفتم حاجی سلامت باشید رفتم نزدیک بغلش کنم. ترسیده بودم از حاجی که از من سؤال بپرسد که دیشب چرا اینطوری شده حتماً یک جای کارت ایراد داشته که آنقدر شهید و مجروح دادید.
ولی خیلی عادی آمد گفت تو مثلاً فرماندهای برو سر و صورتت را بشور و لباست رو عوض کن و بعد مقداری استراحت کن.
نوازش پدرانه ابوحامد
من متحیر ماندم که چرا اینطوری شد و راستش مقداری تو دلم ماند و انتظار داشتم حاجی مهربان تر رفتار میکرد. دست و صورتم رو شستم و رفتم استراحت کنم. حاجی رفته بود به بچهها سرکشی کرده بود.
بچهها هم از حاجی استقبال کردند و وقتی حاجی برگشت انقدر خسته بودم خوابم برده بود. بی سیم چی بی سیم اصلی رو برده بود تا بیرون من استراحت کنم. حاجی اومده بود داخل سنگر ولی متوجه حضور یکی از بچهها در آن لحظه نشده بود. ابوحامد آمده بود بالای سر من نشسته بود و به حالت پدرانه سر من را نوازش کرده بود و آن بنده خدا از این لحظه فیلم گرفته بود. بیدار که شدم این دوستمان گفت: وقتی خواب بودی متوجه شدی ابو حامد داخل آمد؟ گفتم نه. او آن فیلم را برایم گذاشت و وقتی فیلم را نگاه کردم اصلاً یک حال و هوایی به من دست داد.
بعد از آن قضیه هر عملیاتی میخواستم برم حتماً قبلش باید یک تماس با ابوحامد داشتم. خودش هم میدانست که من چی میخواهم بگویم و چه جوابی میخواهم بشنوم.
این جمله در این مدت همیشه اول عملیاتها بوده و میدانست من زنگ نمیزنم جز برای اینکه همین یک جمله را بشنوم.
برای اولین بار میگویم برای شارژ روحی هیچ عملیاتی را بدون صحبت با ابوحامد شروع نکردم
بچهها لطفی نسبت به من دارند و کارهایی که انجام میدهیم به لطف خدا و بی بی یک سری موفقیتها هم دارد. الان برای اولین بار میگویم و تا حالا کسی خبر نداشت که هر دفعهای که میخواستم جایی پای کار بروم همیشه میرفتم شارژ میشدم با حاجی حرف میزدم و مطمئنم میکرد در این کار شکست نیست. خدا را شکر هم همیشه موفق میشدم.
مسئولان و بچههای فاطمیون بی ترمز هستند
جنگ سوریه جنگ تاکتیک و سلاح نیست جنگ دل است، باید با عشق بجنگید و این جنگ نه سلاح میخواهد نه تاکتیک و نه نفرات.
من یک جمله از یک شهید خواندم که گفته بود <عاقلانه فکر میکنیم ولی عاشقانه عمل میکنیم> و درست است که این حرف را یک شهید دفاع مقدس ایران گفت ولی بچههای فاطمیون آن را عملیاتی کردند.
یکی از مشکلات فاطمیون علاقه نیروها به خط مقدم است چه نیروها و چه مسئولین تیپ. معمولاً مسئولان ارکان تیپ کارها را تا قبل عملیات روی روال انجام میدادند و بدون اطلاع موقع عملیات خط مقدم بودند.
من بعدها متوجه شدم قضیه این نبوده که گزارش میدهند بلکه هر کدام میرفتهاند در محورها و فعالیت میکرده اند. مثلاً یک جا داشتم بچهها را پشت بی سیم هدایت میکردم یک دفعه یکی از مسئولین تیپ که حضورش در خط غدغن بود آمد روی خط و میگفت اینها حرف گوش نمیکنند. بعد میدیدم طرف تا نوک خط حمله رفته جلو. گفتم خودت حرف گوش نمیکنی برادر انتظار داری بقیه حرف گوش کنند؟(خنده حضار)
قرار شد جواب اسرائیل را سریع بدهیم
کار را تازه در جنوب سوریه تحویل گرفتیم. اسرائیل تازه فرودگاه دمشق را بمباران کرده بود و قرار بود سریع جواب بگیرد. تهدید کرده بودند که جاده را ببندید اسرائیل و اردن جنوب سوریه را هدایت میکنند. قضیه خیلی حیاتی شده بود. وقتی هم نداشتیم. یک هفته وقت داشتیم که حاجی من و فاتح را برد درعا. قرار بود کارهای عملیاتی را من انجام بدهم و بقیه کارها با فاتح.
اداره و کارهای برنامه نیرو را فاتح انجام بدهد. یک هفته آنجا کار کردیم. شناسایی را انجام دادیم. روز کار شد. قضیه قضیه خیانت بوده و برادران سوری که همسنگر ما بودند قبلاً اطلاع داده بودند که میخواهیم کدام محور کار کنیم. ما آمدیم طرح دادیم و در قرارگاه قبول شد تا طرح ما کار شود. در دو محور بود قرار بود کار کنیم.
من در دیدگاه بودم بالای سایت موشکی به اسم تپه 82. خیانت شده بود. دشمن آرایش سنگین گرفته بود. کنار دست ما شیعههای سوری عمل کرده بودند.
در 20 دقیقه 18 شهید دادند. یک لحظه شد صحرای محشر. 500-400 نفر در حال برگشت آنها را با موشک هدایت شونده میزدند که مخصوص تانک یا وسیله نقلیه و زرهی بود اینها را برای آدم استفاده میکردند.
فاتح جانشین تیپ فاطمیون بدون اسلحه زد به خط
یک محور خوب عمل کرد یک محور به مشکل خورد در همین وسط فاتح آمد در شبکه گفت عملیات چطور پیش میرود و برای او توضیح دادم.
گفت من رفتم تو و من متوجه نشدم چه میگوید. ناگهان از دیدگاه دیدم فاتح بدون اسلحه از خاکریز رد شد و بدون اسلحه رفت داخل یکی از خانهها. هر چه فریاد زدم نشنید یا نشنیده گرفت. خودش را به بچهها رساند و گفت خیالت راحت بگو چکار کنیم.
گفتن این کلمات الان خیلی راحت است وقتی در میدان جنگ باشید با این تعریف فرق دارد آنجا پر از توپ و تانک و خمپاره و از هر طرف صدای گلوله میآید حالا بدون اسلحه بروی چند قدمی دشمن.
فاصلهها در جنگهای خیابانی دیوار به دیوار است 25 سانتیمتر بین ما و دشمن دیوار است و هر آن ممکن است با هم روبرو شویم. خیلی دل و جگر میخواهد.
همه میدانستند هر جا که فاتح باشد جنازه هیچ شهیدی جا نمی ماند
خیلی قشنگ قضیه را اداره کرد طوری که نیاز نبود من نگران باشم. وقتی پشت بی سیم میگفتم فلان کار میگفت نگران نباش انجام دادیم. دستور رسید سمت راست خالی شده برگردید. همه را برگرداند وقتی خیالش راحت شد کسی نمانده برگشت. بین بچهها معروف است هر جایی که فاتح باشد هیچ شهید و زخمی باقی نمیماند چون آخرین نفر بیرون میآید.
برگشت آمد خیلی ناراحت شده بودم بالاخره آدم کمی نبود چون تمام اطلاعات و سیستم فاطمیون وصل میشد به فاتح. خیلی از اطلاعات دست فاتح بود حتی خود حاجی بعضی چیزها را نمیدانست از آمار و تخصصها. همه کارها را فاتح انجام میداد به تنهایی.
فاتح فاطمیون را تشکیلات کرد
یک بار کشوی میزش را باز کردم دیدم پر از کاغذ جدول کشی شده و مرتب. گفت اوایلی که آمدیم سوریه امکانات نداشتیم. شبها که از خط بر میگشتیم آمار میگرفتم سایز لباس و کفشهای بچهها و ورود و خروج بچهها را مینوشتم و دوباره صبح میرفتم خط. تا 6 ماه کارم همین بود تا کامپیوتر گرفتم اما این کاغذها را نگه داشته بود.
فاطمیون را اگر فاطمیون کرد و سازمان شد و تشکیلاتش منظم شد.
فاتح اول جذبم کرد و بعد خیلی جدی گزینشم کرد
کسی که من را وارد فاطمیون کرد همین فاتح بود. در یک عملیات با هم آشنا شدیم و دیدم پیشنهاداتی میکرد تا بالاخره من را جذب کرد. من انتظار داشتم اینها دنبال من آمدند وقتی اوکی را از من گرفت گفت بیا فلان جا و شروع کرد به نوشتن. بعد از اینکه من قبول کردم گفت تا نیامده بودی نیامده بودی الان که آمدی باید گزینش بشی. گفتم میخواهی حمد رو بخونم؟ گفت اگه لازم بشه میگم.
قبلاً رابطه دوستانه بود تا اینکه رابطه کاری شد و خیلی با هم صمیمی شده بودیم و همیشه با هم بودیم.
تشییع غریبانه شهدای سوریه
وقتی تشییع امروز را دیدم به ابوحامد و فاتح امروز در دلم میگفتم خوش بحالتان در زینبیه کسانی که شهید میشوند خیلی غریب هستند و کسی نمیتواند سنگر را رها کند. مجلس گرفتیم برای شهدا. خیلی خوب است وقتی شهید میشویم در سوریه وقتی شوخی میکردیم میگفتیم اگه شهید شدیم بر گردیم نشه یه موقع کسی نباشه کم بیاریم کسی تابوت ما را بگیرد.(بغض)
بچهها بدون دلواپسی برای پشت سر در جبهه هستند. بعضی مسائل بچهها را اذیت میکند. حاجی خیلی زحمت کشید. وضعیت الان مدیون زحمات ابوحامد است. دوست داشتیم فاطمیون هم این طوری شود. ان شاءالله بچهها زحمت میکشند.
همان آهی که میگفتم آه و والسلام....
تلاش دائمی فاتح برای ترک سیگار رزمندگان
فاتح یک شب به یکی از بچهها گفت سیگار را ترک میکنی اگه ترک کنی 100 دلار با یک کلت هم میدهم. آن بنده خدا هم ترک کرد و بعد به فاتح گفت خب 100 دلار را بده. فاتح کفت هزینه یک عمر سیگار کشیدنت را حساب کن 100دلارش را کم کن مابقی را هم بده (خنده جمع)
اولین مأموریت: حاجی گفت حضرت زینب از ما امتحان گرفت
من حرفی برای گفتن ندارم چون زمانهایی که در خدمت ابو حامد بودم کم بود.
چیزهایی که میگم برای قبل از این دو ماه آخر است.
سری اول وقتی از مرخصی برگشتم حاجی من را کنار کشید و گفت میتوانی از این 100 نفر نصفشان را نگه داری؟
من هم اولین دوره بودم. کسی رو نمیشناختم ولی قبول کردم. بچهها را جمع کردم و گفتم 4 روز بعد از آن کار هر جا بود میریم مرخصی. شروع کردم اسم نوشتن که در نهایت 40 نفر ثبت نام کردند. نماز مغرب و عشا که تمام شد خود ابوحامد صحبت کرد. اگر دوست دارید بمانید و ما هم از خجالتش در میآییم. 19 نفر ماندند.
غروب به غروب حاجی را میدیدم، 3 روز کار ما شده بود بخور و بخواب. بچهها گفتند 3 روز گذشته و فردا روز آخر هست پس عملیات چی شد؟ گفتم حاجی حرفش حرفه. حاجی آمد و بچهها را جمع کرد و یک حرف زد و گفت: حضرت زینب(س) فقط میخواست امتحان بگیرد عملیات به تأخیر افتاد. شما هم مزدتان را گرفتید. میتوانید بروید. خیلی خوشحال شدیم. یه زیارت هم رفتیم که خیلی هم چسبید. هیچ کاری هم نکردیم.
ابوحامد جذبه عجیبی داشت
آنجا منش حاجی برای من قشنگ بود. حاجی چهره اش، حرف زدنش ادبیاتش آرامش خاصی به آدم میداد. چند بار با توپ پر میرفتم پیش حاجی اما حاجی در حد دو جمله میگفت اما پخته میگفت همه چیز حل میشد. حاجی کم حرف بود و اگر هم حرف میزد ده جمله رو تو 3 جمله خلاصه میکرد. ابوحامد با اخلاق و رفتار به ما فهمانده بود. جذبه قشنگی داشت. اگر نیرو با توپ پر میآمد اون جذبه، نیرو را آرام میکرد. حاجی مدیریتی داشت که اگر بگم خدایی بود دروغ نگفتم. الان که اینجا هستم نمیدانم حاجی چقد سواد داشت ولی میدونم سوادش خدایی بود و از حرکاتش میشد فهمید که واقعاً پخته است. شهدای ما ویژگی مشترک دارند. اما اونایی که سمبل میشوند ویژگیهایی دارند که آنها را متمایز میکنند و درباره حاجی این بود که جذبه و برخوردهای مدیریتی ویژهای داشت.
حاجی آدم شناس بود
فاطمیون متأسفانه کادر رسمی کامل ندارد. نیروها دائما متغیر هستند و حاجی میدانست هر کسی به درد کجا میخورد. لیست اعزامیها که میآمد تمام اطلاعات را میگرفتیم میدادیم به حاجی شب تا صبح لیست را تحویل ما میداد و آنها را براساس تخصص جدا میکرد.
حاجی به دلیل جذبهای که داشت و سیستم مدیریتیش طوری بود که ما ترسی داشتیم از اینکه حاجی ناراحت نشود. بعضی مدیریتها کارمندان مدیر را میپیچانند اما ابوحامد طوری بود که ما نمیتوانستیم از زیر کار در بریم. کار را میخواست و تنها یکی دو بار مؤاخذه میکرد و منتظر میشد نیروی بهتری بیاید تا جایگزین کند و منتظر نمیماند و با کسی هم تعارف نداشت و وی هرگز تجربه را تجربه نمیکرد زیرا میدان جنگ همینجوری است.
حاجی پرسید چه کسانی برای شهادت آمدهاند
به خاطر دارم در جمعی که نیروی جدید آمده بود صحبت میکرد که یک دفعه حاجی گفت چه کسانی میخواهند شهید بشوند؟ اکثراً دستشان را بالا بردند و پس از آن گفت: آنهایی که دستشان را بالا بردند فردا فرم انصراف را پر کنند. اینجا کسی برای شهادت نیامده ما آمدیم اینجا کار کنیم هر کسی تفکرش شهید شدن است برگردد.
بارها به من گفته بود اینجا آدم برای کار میخواهد و باید کار کنیم.
ادب و تبعیت ابوحامد نسبت به حاج قاسم ویژه بود
خدا چه کاری با من کرد که در این دو ماه به یکی از آرزوهایم رسیدم و این هم دو تا دیداری که گفتم واقعاً قشنگ بود و آن هم برخورد شخص حاج قاسم سلیمانی با ابوحامد که در عکسهای منتشره مشخص است.
دیدار اول با ابوحامد رفتیم که خود حاجی یه کاغذی را داد و گفت این کروکی منطقه است.
اتاق سمت راست را که رفتیم جلو دیدم حاج قاسم هم آنجاست و یه نقشه هم روی زمین. اصلاً جرات نکردم حرف بزنم. فقط میخواستم بشنوم. ادب ابوحامد نسبت به حاج قاسم و دو زانو نشستن و مطیع و به گوش بودنش و گفتن استدلالها بسیار جالب و عجیب بود.
فکر نمیکنم 10 دقیقه طول کشید و پس از آن آمدیم بیرون. بی سیم گرفت و گفت بریم شروع کنیم.
شخصیت حاج قاسم خیلی ستودنی بود.
میگفت نیروها بایست فرمانده را جلوتر از خودشان ببینند
موقع عقب نشینی همه که آمدند واقعاً خسته و داغون شده بودم. به حاجی گفتم بیا عقب استراحت کن ما اینجا هستیم. گفت: نه. خیلی کارهایش برای من عجیب بود. مثلاً باید همیشه از همه جلوتر میبود و این اصلاً برای یک فرمانده خوب نیست. البته از نظر من کم تجربه خوب نیست.
همان راهی که گروهان میرفت حاجی میرفت جلو. میگفت باید بچهها را ببینم و بچهها من را ببینند.
تفضل فتح مبین بدون جنگ توسط حضرت زینب
دومین دیدار بعد از فتح دیر العدس بود. لحظهای که در دیرالعدس دستور عقب نشینی آمد من ماندم. خیلی هوا سرد بود. یک ربع بیرون بودیم و دوباره برمی گشتیم تو ماشین. حاجی گفت یک پیغام میخواهم برسانی به حکیم. ما همه فکر و برنامه ریزی که کرده بودیم برای آتش ریختن بود که شهر سوخته شده و بچهها وارد بشوند. خیلی امید داشتیم به آتیشمون. اما با این حال که خیلی مقاومت کردیم با بیش از 10 شهید عقب نشینی کردیم.
بعد از عقب نشینی 5 صبح خوابیدیم و حدود 10 صبح زنگ خورد ابوحامد جواب داد.
چند دقیقه نشد که برگشت و گفت بچهها را آماده کن برویم. فکر نمیکردم که باید برویم دیرالعدس. چراغ روشن با نیرو وارد منطقه شدیم و حاجی زودتر از ما رسیده بود داخل شهر.
دشمن از ترس اینکه بچههای فاطمی آمدند و بدون اطلاع از عقبنشینی ما همان اول صبح از ترس شهر را خالی کرده بودند. در نتیجه صبح دشمن شهر را خالی کرده بود.
دشمن میترسید اگر روز بشود و بچههای ما در خانهها باشند راحت دید دارند و میبینند از کجا آتش میریزند.
با شور و شوقی وارد شهر شدیم حاجی هم جلو واقعاً خوشحال بود و پشت بی سیم گفت فلانی و فلانی و خودت بیایید. رفتیم داخل جلسهای که حاج قاسم بود.
حاجی باز هم حرفای قشنگی زد و گفت: تمام حرف ما روی آتش بود اما حضرت زینب(س) یه طوری به ما گفت که همه کارتون روی آتش بود اما اگه من نخواهم نمیشود.
عکس یادگاری حاج قاسم با ابوحامد و تیپ فاطمیون
رفتیم تو جلسه. ابوحامد بعد از جلسه گفت میشود بچههای فاطمیون با شما یه عکس بگیرند؟ ابوحامد دوربین را داد دست یکی از بچهها و تا به خودمان آمدیم دیدم شدیم 20 نفر. اگر به عکس دقت کنید حاج قاسم دستش را دور گردن ابوحامد انداخته که صحنه قشنگی بود که من ندیدم حاج قاسم تا حالا دستش را دور گردن کسی انداخته باشد.
نماز اول وقت و بیداری در بین الطلوعین خصوصیت مشترک فاتح و ابوحامد
یکی از خصوصیات فاتح نماز اول وقت و نخوابیدن بعد از نماز صبح بود. جایی که حاجی میخوابید نقشه میکشیدیم که چکار کنیم بعد از نماز بخوابیم. بچهها میرفتند جایی میخوابیدند که حاجی پیدایشان نکند بعد از نماز صبح بتوانند بخوابند.
برای شهادت بچهها گریه نکرد مگر یک جا
لبخند حاجی رو زیاد دیدم ولی گریه نه. همیشه میگفت بیانصافی نکنید شهید زحمتش را کشیده و اجرش را گرفته است. تنها جایی که اشکش را دیدم وقتی بود که شهید رضایی رو دید. هیچ کاره و همه کاره بود. یه روحانی که وقتی داخل سوریه شده بود تک تیرانداز زده بود به عمامهاش اما به خودش اصابت نکرده بود. خیلی شوخ بود.
از در که میآمد بچهها خوشحال میشدند. یه سری کلیپها هست که تو خط مقدم یه لوله بسته بود به فرغون و میگفت تانک رو بیارید و جمع شاد میشد. ایشان روحانی بود ولی شخصیت جالبی داشت. هر کجا بود بچهها شاد بودند.
شهید رضایی جزو آن 13 نفری بود که در عملیات گیر کردند و جا ماندند و برای ما کار روایت فتح را میکرد. شهید آوینی ما بود. همه کاری برای گروه میکرد.
هیچ جا ابوحامد گریه نکرد. ظهر بود آمد، دیدم یه قطره اشک کنار پایه عینکش ایستاده است و خیلی سعی کرد که اشکش در نیاید ولی قطره اشکش جاری شد و گفت و با خنده تلخی گفت: شیخ رضایی هم رفت ولی باید بیشتر زحمت میکشید اما زود مزد خود را گرفت.
البته ابو حامد در نزد ما اینگونه رفتار میکرد ولی اینکه در تنهاییهای خودش چه میکشید خدا میداند...
طرحی که میخواست با حاج قاسم در خصوص رسمیت و تحول فاطمیون مطرح کند
در آخرین دیدارم با ابوحامد توی ترافیک بودیم که تمام غرورم را کنار گذاشتم و بهش گفتم حاجی احساس نمیکنی فاطمیون هنوز رسمیت و معرفی که باید میشده است، نشده و مردم نمیدانند؟ گفت چرا ولی هنوز زود است، بگذار من دو طرح دارم و من این طرحها را دادم به بچهها و منتظرم یک فرصت خوبی پیش بیاید تا به حاج قاسم بگم.
این دو تا طرح را نوشتم و منتظر فرصت فوق العاده خوبم تا درباره آن با حاج قاسم مفصل صحبت کنم و اگر قبول کنند طرح خوبی است.
آرزوی سردار تیپ فاطمیون و رزمندگان تیپ، گزارش عملکرد در حسینیه امام خمینی
من یقین دارم که عاشقانه و عاقلانه قدس را هم میگیریم. آخرین لحظاتی که با ابوحامد بودم، گفتم حاجی یه چیزی میخواهم بگویم ولی خجالت میکشم ولی دو تا آرزو درباره فاطمیون دارم یکی اینکه حاج قاسم را ببینم و درباره فاطمیون و... باهاش حرف بزنم.
و دومین آرزوی من این است که روزی برسد که رزمندگان فاطمیون در حسینیه امام خمینی پیش آقا حضور پیدا کنند و شما اجازه بدهید که بروم پشت تریبون گزارش کارهای بچهها و عشقشان به او را بدهم.
که ابو حامد در جواب من گفت: اگه همینطور فعال بمانیم مطمئن باش به این آرزو هم میرسیم.
ماخذ: رمز عبور
انتهای پیام/