گزارش| روایت خبرنگار تسنیم از یک روز حضور در غسالخانه بهشت معصومه(س) قم / حکایت مردمانی که در خاموشی خدمت میکنند
غسالخانه بهشت معصومه(س) قم این روزها با شیوع کرونا جهادی تازه را شروع کرده است و فعالان آن در کنار سختیها از گوشزد زدن فانی بودن دنیا میگویند.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از قم، درب سردخانه منفی 3 درجه را که میبندد انگار تازه میفهمم مرگ یعنی چه؟ کیسههای بزرگ سیاه پشت پرده سبز آخرین چیزهایی است که آدم از خود در دنیا جا میگذارد و میرود که کفن بپوشد.
لباسهایی که با کاتر دست قرمز روی سنگ سرد غسالخانه از تن آدم جداشده و توی کیسههای سیاه بزرگ دپو میشود آخرین تصویری است که با تعبیرهای غسال اهل ذوق در دفترچه جلد پارچهای با گلهای رز صورتی از هر انسانی ثبت میشود.
پشت درب بزرگ سبز رنگ غسالخانه بهشت معصومه(س) که منتظر بودیم هنوز بوی مرگ را نمیشناختم. جمعیتی که پشت درب منتظر عزیزشان بودند تا برای آخرین بار التماسش کنند برگرد، با کینه نگاهمان میکردند که چرا ما میتوانیم داخل شویم و آنها نه.
بعضیها ماسک هم نداشتند و هنوز باور نکرده بودند کسی که منتظرش هستند از دریچه کوچک غسالخانه بیرون بیاید، همین بیاحتیاطیها را کرده است.
سالن پشت درب انگار شلوغتر از آنطرف درب بود. آدمهایی که در دولایه کاور سیاهرنگ خوابیده بودند تا آخرین لحظههای این دنیایشان را بگذرانند و بروند و بعد از تحویل، اسمشان از روی تابلوی وایت برد خطخطی روبه روی در هم خط بخورد.
روی آن تختهای بدون ملحفه فلزی کنار ردیف تابوت فلزی که با خط مشکی روی آن نوشتهشده "خوشا به حال آنان که گناه را برای چنین روزی ترک کردهاند" دیگر معلوم نیست این کالبد خالی زن است یا مرد.
مسئول غسالخانه که مردی حدود 40 سال است و چهرهاش از پشت ماسک شناخته نمیشود سالن سردخانه را که سمت چپ درب ورودی است نشان میدهد، میگوید کسایی که یکشب اینجا میمانند در این سالن نگهداری میشوند، سردم میشود، نگاهم را از انبوه جنازهها روی دیوار برمیگردانم.
آغاز جهادی تازه در غسالخانه با شیوع کرونا
5 خانم و چندین آقایی که از روز نخست کرونا و در این 7 ماه بدون حتی یک روز تعطیلی اینجا کار میکنند چه تعداد زن و مرد را در این سالن جابهجا کردهاند، چند بار با باز کردن زیپ کاور دستشان لرزیده که چهره پشت کاور ... دلم آشوب میشود.
با صدای درب فلزی و بزرگی که شبیه سردخانههای نگهداری مواد غذایی است از جا میپرم، کشویی را جلو میکشد، تاریخ روی کاور سیاه 14/9/98 نشان میدهد، تازه میفهمم مرگ سرد است.
درب سردخانه را که میبندد یکی پرتکرار در گوشم میگوید "رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن" و دوباره زمان در سیاهی آن کشوی سرد متوقف میشود.
چادرم را جمع میکنم و ماسک دولایهای روی صورتم را جابهجا میکنم. مواظبم بهجایی نخورم، میترسم مرگ شبیه ذرهای به چادرم بچسبد و با من بیایید آنطرف این دیوارها.
جمعیت محوطه آرامستان بهشت معصومه در ذهنم تداعی میشود. چند نفر از آدمهایی که بدون ماسک و رعایت کردن فاصله اجتماعی آن بیرون قدم میزنند با گواهی فوتی به علت کرونا گذرش به اینجا خواهد رسید.
به آن تختهای سرد فلزی، تا سرپرست بخش زنان بیاید و زیپ کاور را با دلهره باز کند و به همکار روانشناسش که دستکشهای لنگهبهلنگه زرد و نارنجی پوشیده و باکش قیطان محکم به دوردستش بسته و خاطراتش را در دفتر جلد پارچهای با گلهای رز صورتی مینویسد، بگویید، بیا لبخندش را ببین.
زندگی با بوی سدر و کافور
وارد بخش زنان میشویم، آنطرف پرده سبز و پرده سفید دوم یعنی ورود به آخرین جایی که از دنیا میتوانیم تجربه کنیم. سه سکوی سنگی وسط سالن با سنگ گرانیتی خالیشده است و یکی از خانمها که از همه سنش کمتر است زمین را با آب فشارقوی میشویم و لباسش را آب میکشد.
جوانتر از آن است که از 7 صبح تا 4 بعدازظهر روی پا بایستد و باز لبخند بزند، سرش را بلند میکند، برق لبخندش همه صورتش را میپوشاند و جواب خدا قوت ما را محکم "سلامت باشید" میگوید.
همکارم ریکوردر را جلوی مسئول بخش زنان گرفته و تند تند سؤال میپرسد اما من فقط تماشا میکنم، بوی سدر و کافور با صدای مردی از آنطرف پرده که پشت سر هم مسئول بخش زنان را صدا میکند و تختهای سنگینی را داخل سالن هل میدهد، نمیگذارد حرف بزنم.
دستهایم را لای چادرم پنهان میکنم و دوباره سردم میشود. یکی از خانمها میگوید از 17 سالگی اینجا هستم و آنیکی که 22 ساله است و جثهای کوچکی دارد، از زیاد سرپا ایستادن صورتش توان ندارد، با لبخند میگوید: از آن قسمت از برنامه ماهعسل که مهمانش چند غسال بودند به خودم گفتم من هم غسال میشوم.
تازه 5 نفر شدهاند، با سرعت و کمحرف کارها را انجام میدهند. یکی از خانمها که ساکتتر است میگوید سؤالهایتان را از خانم روانشناس و خانم وکیل بپرسید من بلد نیستم حرف بزنم و زیر لب ذکر میخواند.
پیشکسوتترینشان میگوید معنویت اینجا را هیچ کجا ندارد و مسئول بخش با خندهای که هیچوقت فراموش نمیکنم میگوید: میزبان مهمانهای ما خداوند است و ما افتخار این راداریم که مهمانانمان را برای ملاقات باخدا آماده کنیم.
تعبیرش تنم را میلرزاند. دوباره یاد نوشته روی تابوت میافتم و دستهایم را زیر بغلم مشت میکنم.
نفر خوابیده روی سکوی سوم کارش تمام میشود، غسل سدر و کافور و آب مطهرش را با دقت انجام میدهند و چندنفری کمک میکنند تا بگذارندش روی کفن پهنشده روی تخت کنار سکو.
فکر میکنم حتماً مرگ بوی سدر و کافور میدهد. روی کفنش با خط نارنجی یاسین نوشته و مهر و تربت کربلا و جانمازش را روی قفسه سینهاش میگذارند و دور آخر کفن را میبندد، بندهای کفن را محکم گره میزنند و آنکه از همه کوچکتر است و ازدواجنکرده تخت را به سمت پرده سفیدرنگ هل میدهد.
از بیرون صدایمان میکنند، یکی از خانمها شلنگ قرمز را دست میگیرد تا زیر پایمان را بشورد و تا دم در با آب بدرقهمان میکند.
از بیرون صدای طبل میآید، جمعیت جمع شده جلوی در غسالخانه جیغ میزنند و صدای طبل شبیه صوراسرافیل در گوشم میپیچد. چند نفر از این جمعیت، فردا مهمان سالن سرد پشت در سبز میشوند؟
گزارش از: راحله روشن
انتهای پیام/ش