روایت مغازه ای که پایگاه بسیج شد/ وقتی معاون فرهنگی بسیج، دانشمند هسته ای می شود
اکثر شهدا بسیجی بودند و به بسیجی بودنشان می بالیدند، در این نگاه تفاوتی میان شهدای دفاع مقدس با مدافعان حرم یا شهدای هسته ای نبود.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، اکثر شهدا بسیجی بودند و به بسیجی بودنشان می بالیدند، همانطور که امام(ره) آن را افتخار می دانست. در این نگاه تفاوتی هم میان شهدای دفاع مقدس و مدافع حرم یا شهید هسته ای و شهید امنیت نبود. عموما روزهای اثر گذاری را در جغرافیای کوچکی به نام پایگاه بسیج گذرانده اند و شاید اخلاص فعالیت در همان جغرافیا هم پر پروازی برای آسمانی شدنشان شد.
امام خمینی (ره) در پنجم آذرماه سال 1358، فرمان تاریخی تشکیل بسیج را صادر فرمودند. در چهل و یکمین سالگرد تشکیل بسیج مروری بر خاطرات برخی از شهدا در بسیج در ادامه می آید:
شهید دفاع مقدس، محمد مجازی فرمانده محور عملیاتی تیپ سوم لشکر 27 محمد رسول الله بود که بعد از پذیرش قطعنامه در درگیری با منافقین طی عملیات مرصاد در 23 سالگی به شهادت رسید.
مغازه ای که پایگاه بسیج شد
اوایل انقلاب بود. آن موقع ضیاءآباد مسجد و حسینیه نداشت. یکی از اهالی سه دهانه از مغازه هایش را خالی گذاشته بود و جوانهای محل آنجا را به صورت حسینیه درآورده بودند. در آن اوضاع بی نظمی و شلوغی اول انقلاب نمیشد محل را بدون پلیس و کلانتری اداره کرد. اما پلیس و کلانتری در آن نزدیکی نبود. این شد که تعدادی از نوجوانهای محل و چند نفر از بزرگترها جمع شدند و گروهی به نام گروه مقاومت کمیل تشکیل دادند. در واقع همان بسیج را در این قالب ایجاد کردند.
محمد هم که سوم راهنمایی را میخواند عضو این گروه شد. جنگ که شروع شد یکی از بچههای محل به نام تیموری در جبهه شهید شد و اسم پایگاه بسیج را گذاشتند «پایگاه شهید تیموری» بچه های این گروه شبها به نوبت مسئولیت کشیک و پاسداری محله را به عهده داشتند. اسلحهی هم نداشتند با چماق در محله گشت می زدند.
علاوه بر تأمین امنیت محله، کارهای تبلیغاتی هم انجام می دادند. چند نفرشان که مثل محمد خطشان خوب بود، دیوارهای محل را با شعارهای انقلابی و جملات اخلاقی تزئین می کردند. یک روز صبح محمد در خانه آقا حمزه را زد و به او گفت: «اجازه هست روی دیوار منزلتان شعار بنویسم؟ چند جمله از حضرت امام است.»
اخلاق خوش محمد حمزه را گرفته بود. به محمد گفت: «روزهایی که من سرکار نمی روم، می توانم بیایم کمکت دیوار نویسی کنیم؟» با تأیید محمد کمک او وسایل را داخل حسینیه گذاشتند. محمد به حمزه گفت: «اگر دوست داشته باشید می توانید عضو بسیج شوید فقط باید یک فرم ساده را پر کنید.» و بعد برگه را گذاشت جلویش. همزه روی صندلی نشست و فرم را پر کرد و داد به محمد. او هم لبخندی زد و گفت: « به پایگاه بسیج شهید تیموری خوش آمدید!»
از بسیج راهی جبهه شد
از وقتی که وارد بسیج شده بود، اتاق کوچک پشت خانههایشان را تبدیل کرده بود به انبار تدارکات پایگاه. چند تا از اسلحه های بسیج را هم در خانه نگهداری میکرد.
دو تا پایش را کرده بود در یک کفش که میخواهم بروم جبهه؛ هنوز پشت لب سبز نشده بود. تازه کلاس اول دبیرستان را می خواند. چند ماهی از شروع جنگ می گذشت و در همان یکی دو ماه اول خرمشهر اشغال شده بود. خرمشهر را که گرفتند به رگ غیرت مردم برخورد. خیلی ها دسته دسته و گروه گروه می رفتند سمت جنوب تا خرمشهر را پس بگیرند. محمد که تازه وارد بسیج شده بود کم و بیش میدانست اوضاع خرمشهر چقدر ناجور است. از چند وقت پیش به این طرف یکریز در گوش پدر و مادرش زمزمه می کرد که می خواهد برود. آخر سر حرفش را به کرسی نشاند و راهی جبهه شد.
معاون فرهنگی بسیج دانشگاه، دانشمند هسته ای شد
شهید هسته ای، مصطفی احمدی روشن دارای دکترای رشته نانو بیوتکنولوژی بود. او یکی از پایه گذاران سایت هستهای نطنز بود. 21 دی ماه 1390، در حالیکه عازم محل کار خود بود، دو تروریست موتورسوار با چسباندن یک بمب مغناطیسی به خودرویش، او را به شهادت رساندند.
همسر شهید میگوید: معاون فرهنگی بسیج دانشگاه بود. با بچههای بسیج صبح تا شب میدویدند، فعالیت میکردند. کنگره شهدا راه میانداختند، اُردوی راهیان نور میبردند. خاطرات شهدا را جمع آوری میکردند، برای شهدا مراسم میگرفتند. خلاصه برای خودشان دنیای قشنگی درست کرده بودند. من هم وارد این دنیا شدم و به عضویت بسیج درآمدم. چند وقت بعد من هم شده بودم یک دانشجوی فعال فرهنگی، به خانواده شهدای دانشگاه سرکشی میکردیم. با پدر و مادر شهدا مصاحبه میکردیم. پرونده فرهنگی شهدا را تکمیل میکردیم. یک بار رفتیم اُردوی جنوب، اختتامیهاش را در دانشگاه برگزار کردیم. من هم از مجریان برنامه بودم.
بسیجی واقعی آن است که در بیابانهای نطنز کار کند
با روحانیهایی که در سایت هستهای میآمدند تا برای بچهها نماز جماعت برگزار کنند، خیلی شوخی میکرد. میخندید و میگفت: «حاج آقا! عبادت واقعی همین کاریست که بچهها در این سایت داخل این بر و بیابان انجام میدهند.» همیشه میگفت: «بسیجی واقعی آن است که در این بیابانهای نطنز توی این خاک و خل کار کند.»
شهید مدافع حرم، محمودرضا بیضایی از فرماندهان مستشاری جبهه مقاومت اسلامی در 29 دیماه 92 وقتی 32 ساله بود، بر اثر انفجار یک تله انفجاری تکفیری ها در سوریه به شهادت رسید.
محمودرضا بیضایی مثل بچه بسیجی ها زندگی می کرد؛ ساده و به دور از تجملات. نمیپذیرفت در خانه حتی مبل داشته باشد. روحیه اش این طور بود. اینطور نبود که از روی تصنع باشد و بخواهد تظاهر به زهد کند.
محمودرضا مثل همه بچههای بسیج به یاد و نام و تصاویر سرداران شهید دفاع مقدس به ویژه حاج همت تعلق خاطر داشت. این اواخر پیگیر محصولات جدید ادبیات دفاع مقدس بود. گاهی از من می پرسید: «فلان کتاب را خواندهای؟» و اگر میگفتم نه، نمیگفت بخوانید خودش میخرید و هدیه می کرد.
یک روز زنگ زد گفت: «فردا عده ای از بسیجی ها یک شب مهمان ما در پادگان هستند. اگر وقت داری، بیا. بعداً نمیتوانی این جور جاها بیایی.» دو روز درس و دانشگاه را تعطیل کردم و با بسیجی های پایگاه مقاومت حمزه سیدالشهدای اسلامشهر همراه شدم. رفتیم پادگان. دو روزی که مهمان پادگان بودیم، محمودرضا خیلی تلاش کرد که دوره به بهترین شکل برگزار شود. ندیدم محمودرضا توی آن دو روز بخوابد. کسی اگر نمی دانست، فکر می کرد محمودرضا مشغول جنگ است که وقت ندارد بخوابد.
به بچههای بسیج خیلی اعتقاد داشت
به بچههای بسیج خیلی اعتقاد داشت. در روزهای فتنه 88 یک بار درباره بچه های بسیج صحبت می کردیم از بسیجی های اسلامشهری و اینکه چطور پای کار انقلاب هستند، کلی صحبت کرد و کلی از آنها تعریف و تمجید کرد. با همه جو سنگینی که آن روزها علیه بچههای بسیج وجود داشت، به شدت از تاثیر حضور بسیج در خاتمه دادن به غائله فتنه تعریف میکرد. این بچهها را خیلی دوست داشت و با احترام از آنها یاد میکرد و خودش هم یکی از آنها بود.
محمودرضا بسیجی وسط معرکه بود. در ایام اغتشاشات خیابان های تهران، کنار بچههای بسیج بود. کسی به او تکلیف نمیکرد که برود اما موتور سیکلتش را برمیداشت و تنهایی می رفت. چند بار هم خودش را به خطر انداخته بود که خودش تعریف کرد به خاطر ظاهر بسیجی اش، پشت چراغ قرمز اراذل و اوباش هجوم آورده بودند که موتورش را زمین بزنند اما نتوانسته بودند.
نگران نباش؛ بسیجی زیاد است
آن روزها نگرانش می شدم. در یکی دو هفته اول بعد از اعلام نتایج انتخابات که خیابان آزادی و بعضی خیابانهای اطراف، اغتشاش بود، با او تماس گرفتم و پرسیدم: «کجایی؟» گفت: «توی خیابان.» گفتم: «چه خبر است آنجا؟» گفت: «امن و امان» گفتم: «این چیزهایی که من دارم توی اینترنت می بینم آن قدرها هم امن و امان نیست.» گفت: «نگران نباش» گفتم: «چرا؟» گفت: «بسیجی زیاد است.»
انتهای پیام/