ماجرای رفاقت شیرین دو ایرانی برای لبنانیها خواندنی شد
ترجمه عربی کتاب «دیدم که جانم میرود» بهتازگی در لبنان منتشر و توزیع شد. این اثر روایتگر خاطرات شهید کاظمزاده به قلم همراه و رفیق اوست.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، کتاب «دیدم که جانم میرود»، به قلم سیدعلی هاشم از سوی نشر دارالمعارف الحکمیه به عربی ترجمه و منتشر شد. ترجمه این اثر که بهتازگی در کشور لبنان توزیع شده است، داستان زندگی شهید مصطفی کاظمزاده را به قلم حمید داوودآبادی روایت میکند.
کتاب «دیدم که جانم میرود» در واقع خاطرات داوودآبادی به عنوان همراه و دوست صمیمی از شهید کاظمزاده است؛ رفاقتی که پس از مدتی به یک رابطه برادری میان آن دو تبدیل شد. شهید مصطفی کاظمزاده در 9 شهریورماه 1344 در محلۀ شاهپور متولد شد. ماجرای بین داوودآبادی و شهید کاظمزاده از همین برادریهاست که دو نوجوان کمسنوسال باهم راهی جبهه میشوند و در نهایت نیز شهادت مصطفی او را از حمید، که برادر واقعیاش شده بود، جدا میکند. نویسندۀ این اثر خود راوی و همرزم و همراه شهید است، از زمان اولین برخورد با شهید خاطراتش را بیان میکند. روایت خاطرات از روزهای پرالتهاب در حوادث انقلاب آغاز شده و تا اعزام به منطقه سومار و در نهایت شهادت شهید کاظمزاده ادامه مییابد. عمق این رفاقت و برادری را میتوان در جمله نویسنده هنگام جدایی با شهید کاظمزاده دید، آنجا که میگوید: «دیدم که جانم میرود».
در بخشهایی از کتاب حاضر میخوانیم:
«چون در هنگامه عملیات بود، به هیچوجه به کسی مرخصی نمیدادند؛ حتی کوتاهمدت. غروب، مصطفی را شیر کردم تا پیش فرمانده گردان برود و برای هردومان مرخصی بگیرد. هرطور که بود، کسائیان قبول کرد. قرار شد ساعت 4 صبح روز بعد به کرمانشاه برویم و تا عصر خودمان را برسانیم اردوگاه. بهانهام زدن تلفن به تهران بود؛ ولی بیآنکه به مصطفی بگویم، قصد داشتم او را به تهران بفرستم؛ به هر زحمتی که بود. خیلی میترسیدم که برایش اتفاقی بیفتد، آن هم درحالی که عقب خط بودیم، چه برسد به خط و عملیات. قصد داشتم او را به کرمانشاه ببرم و تحویل «جلال مهدیآبادی» بدهم تا هرطوری شده نگهش دارد یا بفرستدش تهران. اینطوری خیالم راحتتر میشد و با روحیهای آرامتر میتوانستم به جبهه برگردم. مدام به خودم لعنت میکردم که چرا پذیرفتم با او بیایم جبهه.
درحالی که خودمان را آماده رفتن به شهر کرده بودیم، برای خواب دراز کشیدیم. خوابم نمیبرد. همهاش فکر این بودم که چهطور او را راضی کنم برگردد تهران. میان خواب و بیداری بودم که با فریاد فرماندهان بلند شدیم. ساعت 2 صبح بود که بهخط شدیم و آماده رفتن به خط مقدم. خیلی حالم گرفته شد، اما مصطفی بیخیال بود و خیلی خوشحال از اینکه میرفتیم خط.
سریع رفتم پهلوی برادر کسائیان و گفتم: برادر، شما قول دادید بذاری ما امروز بریم کرمانشاه...
خندید و گفت: بله قول دادم، ولی وقتی قراره گردان رو ببرند خط، میتونم بگم نه، همینجا بمونید تا اینا برن شهر و برگردن؟ حالا بیا بریم، انشاءالله زود برمیگردیم و میرید مرخصی پهلوی خونوادهتون.
سوار بر کامیونهای ایفا، از شهر ویران شدهی سومار در تاریکی گذشتیم. هیچ دیوار برپایی در آنجا بهچشم نمیخورد. نخلهای سرسوخته انگار سلاممان میکردند. به عقبهی خط مقدم رسیدیم. نمازصبح روز سهشنبه، 20 مهر را در تپههای سومار خواندیم و با وانتها عازم خط مقدم شدیم. به ارتفاعات موردنظر که رسیدیم، هوا کاملاً روشن شده بود...».
داوودآبادی که از نویسندگان فعال در حوزه خاطرات دفاع مقدس است، در این کتاب نیز همانند دیگر آثارش، زبانی ساده و شیرین برای روایت خاطرات انتخاب کرده است. نویسنده در کنار روایت خاطراتی از یک رفاقت، غیر مستقیم مخاطب خود را به وقایع مختلف اجتماعی و سیاسی دهه 50 و 60 میبرد.
کتاب «دیدم که جانم میرود» از سوی نشر شهید کاظمی در ایران منتشر شده است.
انتهای پیام/