خاطرات اسیر فلسطینی؛ «۵هزار روز در برزخ»|۱۹- بازگشت به جهنم بئرالسبع
به زمان اجرای معامله تبادل اسرا نزدیک میشویم و اکنون به مدت ۷ سال است که من به طور مستمر در انفرادی حبس هستم و زندگی واقعا برایم سخت شده اما مجبورم دائما خودم را برای شرایط و اتفاقات بدتر آماده کنم.
به گزارش گروه بینالملل خبرگزاری تسنیم، «5 هزار روز در برزخ» عنوان کتابی است که «حسن سلامه» اسیر فلسطینی در حدود 200 صفحه آن را تدوین کرده و شامل داستانهایی شنیدنی از شرایط غیرانسانی وی در سلول انفرادی زندانهای رژیم اشغالگر است که آن را شبیه به زندگی در دنیای مردگان توصیف میکند. حسن سلامه در سال 1996 به دنبال فرماندهی یک عملیات استشهادی در واکنش به ترور «یحیی عیاش» فرمانده گردانهای عزالدین القسام (شاخه نظامی جنبش حماس) بازداشت شد.
فصلهای ابتدایی این کتاب شرایط بغرنج و عجیب اسرا در سلولهای انفرادی را وصف میکند؛ سلولهایی با طول 2 متر و عرض یک متر که پر از انواع حشرات و حیوانات موذی و آزاردهنده است و اسرا دائما در معرض حملات شبانه نگهبانان قرار دارند. حسن سلامه که در یک عملیات کماندویی منجر به کشته و زخمی شدن دهها صهیونیست شده بود به خوبی توضیح میدهد که علیرغم همه محدودیتهای وحشتناک در زندان اما هرگز تسلیم نشد و دشمن را مجبور کرد تا به خواستههای او تن بدهد.
«خالد مشعل» رئیس سابق دفتر سیاسی جنبش حماس و رهبر این جنبش در خارج نیز مقدمهای برای این کتاب تدوین کرده است.
ترجمه این کتاب در قالب نقل قول از زبان نویسنده آن به صورت خلاصه در چند فصل ارائه میشود.
بازگشت به جهنم بئرالسبع
در سال 2009 جابجایی زیادی بین سلولهای مختلف تجربه کردم و دائما از زندانی به زندان دیگر منتقل میشدم و این یکی از انوع شکنجهها بود؛ به طوری که تا میخواستم به شرایط سلول جدید عادت کنم باید آنجا را ترک و وارد یک محیط دیگر میشدم و نمیتوانستم برنامهریزی داشته باشم. بعد از زندان ریمون، به سلول زندان بئرالسبع وارد شدم که قبلا 5 سال در آنجا بودم. هیچ چیز در این قسمت فرقی نکرده بود و شرایط مانند همان دوره قبل بود و زندانیان جنایی و روانی همانجا بودند. اما این بار هیچ اسیر امنیتی دیگری جز من وجود نداشت و من در این بخش کاملا تنها بودم.
بعد از دو ماه به سلول «هولیکدار» در زندان بئرالسبع منتقل شدم و در این قسمت نیز تنها بودم. اطرافم پر از زندانیان جنایی یهودی بود. چند ماه بعد دو تن از برادران اسیر به این قسمت منتقل شدند و کمی بعد مجددا من را به سلول زندان ریمون بردند. یکی از برادران به نام «مهند شریم» نیز در این بخش بود و هنگامی که برای استراحت به حیاط میرفتیم از پشت دیوارهای بلند حیاط تنگ و کوچک با او صحبت میکردم و احوال دیگر اسرا را میپرسیدم. متوجه شدم که برخی از اسرا با هماهنگی دانشگاههای فلسطینی درحال ادامه تحصیل هستند و من هم تصمیم گرفتم که به محض خروج از سلول تحصیلاتم را ادامه بدهم. بعد از چند ماه مجددا به یک سلول دیگر منتقل شدم.
همسلولی شدن با یک زندانی بیمار دیگر
بعد از انتقال به این سلول با یکی از برادران اسیر به نام «عید مصلح» آشنا شدم که اهل غزه بود و بعد از چند روز او را به بخش دیگری منتقل کردند و باز هم من ماندم و زندانیان جنایی. پس از مدتی مجددا یک اسیر امنیتی به نام «ایاد ابوحسنه» را به این قسمت آوردند که یک اسیر فلسطینی-مصری و اهل منطقه رفح مصر بود. او به شدت عصبانی بود و یک باز اقدام به سوزاندان مسئولان صلیب سرخ کرد که برای دیدار او به زندان آمده بودند. ایاد ابوحسنه آب داغ را به روی اعضای صلیب سرخ پاشید و خدا رحم کرد که نسوختند. مسئولان زندان او را کنار من آوردند و من از قبل او را میشناختم. این دومین بار بود که با یک زندانی بیمار همسلولی میشدم. او حرف نمیزد اما من سعی داشتم به او کمک کنم. ما مدتی کنار هم بودیم و او یک کلمه هم صحبت نکرد و من خیلی برایش ناراحت بودم.
بعد از مدتی مجددا به زندان بدنام عسقلان منتقل شدم و وارد سلولی گشتم که در سال 2009 آنجا بودم. بازگشت به زندان عسقلان برای من بسیار دشوار بود به ویژه اینکه میدانستم اداره این زندان همه تلاشش را برای آزار و شکنجه من میکند. در این دوره اوضاع زندانهای رژیم اشغالگر بسیار بد بود و هر زمان که از دیگر برادران اسیر خود خبر میگرفتیم متوجه میشدیم که چه شرایط اسفباری داند. از شما چه پنهان این وضعیت تاثیر منفی زیادی روی من داشت اما چارهای جز تحمل و صبر و توکل به خدا نبود. من ایمان داشتم که به زودی فرجی میشود و خوشبین بودم و به خدا پناه میبردم و از او میخواستم تا به من صبر بدهد.
در این شرایط نیاز داشتم از خدا بخواهم قدرتم را بیشتر کند. «هشام الشرباتی» یکی از برادران اسیری که در زندان ایالون با هم بودیم نیز به این قسمت از زندان عسقلان منتقل شد و من او را خوب میشناختم. در این قسمت همچنین «احمد سعدات» دبیر کل جبهه مردمی فلسطن نیز حضور داشت و هر زمانی که برای استراحت به حیاط میرفتیم با او صحبت میکردم. وجود هشام نیز برایم قوت قلب بود. بعد از مدتی هشام را به سلول من آوردند و با وجود تفاهم زیادی که با او داشتم اما زندگی کردن 2 نفر در داخل یک سلول کوچک بسیار عذابآور بود و قبلا در این مورد با شما صحبت کرده بودم.
بعد از اقدامات اعتراضی متعددی که انجام دادیم ما را به سلول هولیکدار در زندان بئرالسبع منتقل کردند که در آنجا هیچ اسیر امنیتی دیگری جز ما وجود نداشت. ماه رمضان را در این سلول گذراندیم و شرایط اینجا کمی بهتر از زندان عسقلان بود و سلولهای آن تا حدی بزرگتر بود. من اینجا را خوب میشناختم زیرادر دوره اول بازداشتم در این سلول بودم و همه زندانبانان آن نیز من را میشناختند به ویژه افسر امنیتی این بخش. او مدیر زندان شده بود. بعد از مدتی مهاوش القاضی و عطوه العمور دو تن از برادران اسیر که قبلا به آنها اشاره کرده بودم به این قسمت منتقل شدند و میتوانستم با آنها صحبت کند. اما پس از 3 ماه دوباره به سلول زندان ریمون رفتم و این دومین باری بود که به آنجا برمیگشتم.
هم نشینی با دبیرکل جبهه مردمی فلسطین
ابتدای سال 2010 بود که به سلول زندان ریمون برگشتم و افسر بخش اطلاع داد که با یک زندانی دیگر همسلولی خواهم بود. دو راه بیشتر نداشتم، اینکه با ورود یک فرد دیگر به سلول موافقت کنم یا اینکه او را به زور وارد سلول میکنند. به چیزهای زیادی فکر میکردم؛ اینکه قرار است با فردی همسلولی شوم که هیچ تفاهمی با او ندارم و زندگی جهنم می شود و مشکلات به حدی میرسد که با او درگیر شوم. اما به من خبر دادند قرار است با ابوغسان (دبیر کل جبهه مردمی فلسطین) در یک سلول باشم و بنابراین من اعتراضی نکردم به ویژه اینکه او را خوب میشناختم و در زندان عسقلان با هم بودیم اما یکدیگر را ندیده بودیم و تنها از پشت دیوار با هم صحبت میکردیم.
زمانی که در سلول باز شد و به داخل آن رفتم بسیار تعجب کردم، زیرا ابوغسان من را نمیشناخت و انتظار داشتم ورود من به سلولش را نپذیرد. این حق او بود که نخواهد فرد دیگری در آن سلول کوچک کنارش باشد. به او سلام دادم و به سردی پاسخ داد، سپس خودم را معرفی کردم و گفتم حسن سلامه هستم. ابتدا باور نمیکرد و بعد که من را شناخت با گرمی از من استقبال و عذرخواهی کرد. شاید این مسئله عجیب باشد که ما اسرا در آن سلولها هرگز یکدیگر را ندیده بودیم و از روی چهره هم را نمیشناختیم.
امید به آزادی در معامله تبادل اسرا
ما اینجا در سال 2010 هستیم و به زمان اجرای معامله تبادل اسرا نزدیک میشویم. اکنون به مدت 7 سال است که من به طور مستمر در انفرادی حبس هستم و زندگی واقعا برایم سخت شده و مجبورم دائما خودم را برای شرایط و اتفاقات بدتر آماده کنم. اما هیچ چیزی جز نیروی ایمان و اراده برای دفاع از خودم در برابر کینههای اداره سرکوبگر زندان ندارم. اینجا احساس میکنم که بیشتر به خدا نزدیکم و بنابراین ارتباطم را با او قویتر میکنیم و به او پناه میبرم. از خدا میخواهم که از شر دشمن مرا حفظ کند و اوتنها کسی است که میتواند این کار را انجام دهد.
بدون ایمان و توکل به خدا واقعا انسان در برابر این وضعیت و مکر و کینه و نیرنگ دشمن ضعیف است و با همین نیرو من احساس میکنم یک ارتش کامل دارم و هیچ یک از نیرنگهای دشمن مرا نمیترساند. این وضعیتی است که من و همه برادران اسیر در سلولهای انفرادی داریم. این بار زندگی برایم فرق کرده بود و برای اولین بار با رفیقی همچون ابوغسان همسلولی شده بودم. او فردی بسیار با دین و ایمان و بافرهنگ و محترم بود و همین باعث میشد تفاهم زیادی با وی داشته باشم. در کنار ابوغسان زندگی برایم بسیار بهتر شده بود و ما اختلافی با یکدیگر نداشتیم.
میتوانم بگویم با وجود دشواریها و رنجهای فراوانی که در سلول متحمل میشدیم اما این میزان از درک و فهم و تفاهم موجب شده بود تا بتوانیم زندگی خوبی کنار هم داشته باشیم و بتوانیم بر مشکلات غلبه کنیم. در این دوره به من اجازه دادند به دیدار برادرم اکرم که محکوم به 30 سال حبس بود بروم. اما او به دلیل شرایط نامساعد جسمانی که در زندان برایش به وجود آمده بود برای مدتی طولانی در بیمارستان الرمله بود و نمیگذاشتند کسی وی را ببیند. اما من در نهایت از طریق یک وکیل توانستم موافقت مسئولان زندان را برای دیدار با برادرم بگیرم.
ادامه دارد....