خاطرات اسیر فلسطینی؛ «۵ هزار روز در برزخ»|۲۴- ازدواج وکالتی در زندان و امید تازه برای تحمل سختی‌ها


با وجود اینکه با غفران توافق کرده بودیم قبل از آزادی من اقدامی برای ازدواج انجام نشود اما انگار خداوند سرنوشت دیگری مقدر کرده بود و عقد ما به شکل وکالتی و غیرحضوری انجام شد.

به گزارش گروه بین‌الملل خبرگزاری تسنیم، «5 هزار روز در برزخ» عنوان کتابی است که «حسن سلامه» اسیر فلسطینی در حدود 200 صفحه آن را تدوین کرده و شامل داستان‌هایی شنیدنی از شرایط غیرانسانی وی در سلول انفرادی زندان‌های رژیم اشغالگر است که آن را شبیه به زندگی در دنیای مردگان توصیف می‌کند. حسن سلامه در سال 1996 به دنبال فرماندهی یک عملیات استشهادی در واکنش به ترور «یحیی عیاش» فرمانده گردان‌های عزالدین القسام (شاخه نظامی جنبش حماس) بازداشت شد.

فصل‌های ابتدایی این کتاب شرایط بغرنج و عجیب اسرا در سلول‌های انفرادی را وصف می‌کند؛ سلول‌هایی با طول 2 متر و عرض یک متر که پر از انواع حشرات و حیوانات موذی و آزاردهنده است و اسرا دائما در معرض حملات شبانه نگهبانان قرار دارند. حسن سلامه که در یک عملیات کماندویی منجر به کشته و زخمی شدن ده‌ها صهیونیست شده بود به خوبی توضیح می‌دهد که علی‌رغم همه محدودیت‌های وحشتناک در زندان اما هرگز تسلیم نشد و دشمن را مجبور کرد تا به خواسته‌های او تن بدهد.

«خالد مشعل» رئیس سابق دفتر سیاسی جنبش حماس و رهبر این جنبش در خارج نیز مقدمه‌ای برای این کتاب تدوین کرده است.

ترجمه این کتاب در قالب نقل قول‌ از زبان نویسنده آن به صورت خلاصه در چند فصل ارائه می‌شود.

ازدواج با غفران و امید تازه برای تحمل سختی‌ها

راستش را بگویم نمی‌توانم احساسم را توصیف کنم: انزوا، غم، زندگی در میان دشواری‌ها و محرومیت از همه چیز، دادگاه جدید، حکم اعدام و... همه این احساسات با یکدیگر ادغام شده بود و تنها خداوند سبحان بود که می‌توانست در این شرایط درد و غم‌های من را کاهش دهد. همه این غم‌ها بر سرم ریخته بود و در این زمان احساس کردم روزنه امیدی برایم پیدا شده است تا مرا به زندگی برگرداند. این از لطف خدا بود و متوجه شدم که ارتباطی بین خانواده من و غفران (دختر مبارزی که به حسن سلامه ابراز علاقه کرده بود) شکل گرفته و همچنین غفران نیز در تلاش برای قانع کردن خانواده خود است تا با من ازدواج کند.

این کار آسانی نبود اما غفران موفق شد کاری را که می‌خواست انجام دهد و خانواده‌اش را قانع کند. بنابراین خانواده من و غفران با هم آشنا شدند. اینها را «زهرا ام عبدالله» وکیل جدیدی که به دیدارم آمد و من او را خوب می‌شناختم به من گفت. او غفران را نیز به خوبی می‌شناخت و چند بار با او دیدار کرده بود و با هم رابطه دوستی داشتند. ام عبدالله زمانی که به دیدارم آمد گفت که او را مثل خواهرم بدانم و صحبت‌های زیادی درباره غفران کرد و از ویژگی‌های او برایم گفت. بنابراین من موافقت کردم که عقد کنیم؛ با وجود اینکه قبل توافق کرده بودیم قبل از آزادی من اقدامی برای ازدواج انجام نشود اما انگار خداوند چیز دیگری مقدر کرده بود.

بعد از آن من نامه‌ای برای غفران نوشتم و گفتم می‌دانم که با خانواده‌ام ارتباط دارد و از او خواستم تا عقدنامه را توسط نمایندگان صلیب سرخ به من برساند تا امضا کنم. غفران گفت که شیخ «حامد البیتاوی» به نیابت از من کارهای عقد را انجام داده است. سپس نماینده صلیب سرخ عقدنامه را برایم آورد و من در حضور دو تن از برادران اسیر «ابوعبدالله» و رفیقم «ابوغسان» به عنوان شاهد، عقدنامه را امضا کردم. در این مدت من و غفران تنها با نامه با یکدیگر ارتباط داشتیم و من بسیار مشتاق دیدارش بودم.

در این دوره من به دلیل تنگی نفس چندروزی در بیمارستان زندان الرمله بستری بودم. در آنجا داخل یک سلول انفرادی حبس شدم و با وجود اینکه برادرم اکرم هم آنجا بود اما اجازه ندادند به دیدارم بیاید. اما می‌توانستم از پشت دیوار سلول با او حرف بزنم و همین هم مرا خوشحال می‌کرد. به اکرم گفتم که اگر می‌تواند یک عکس از غفران تهیه کند و در دور بعدی که به این بیمارستان آمدم عکس را برایم بیاورد. بعد از چند روز به زندان ریمون و نزد رفیقم ابوغسان برگشتم و طبق عادت به حمام رفتم و می‌خواستم برنامه اسرا را در رادیو گوش کنم.

ماجرای تبریک ازدواج در زندان

کمی قبل از اذان مغرب، برنامه اسرا شروع شد و مقدمه این برنامه تبریک ازدواج من بود. من از چیزی خبر نداشتم و ناگهان دیدم که مادرم و غفران که حالا به شکل رسمی نامزدم شده بود پشت خط برنامه هستند. مادرم به من تبریک گفت، غفران حرفی نزد و تنها صدای گریه‌اش را شنیدم. من داماد شده بودم و همه به من تبریک گفتند و مرا در آغوش گرفتند. زندگی در سلول انفرادی موجب شد تا من هیچ چیز از دوران نامزدی نفهمم و از همه چیز محروم بودم. حتی نمی‌دانستم نامزدم چه احساسی دارد، می‌خندد یا گریه می‌کند و به طور کلی، احوالش چگونه است.

اما من اجازه نداشتم گریه کنم و باید تحمل می‌کردم. روز بعد همه ما منتظر شروع برنامه اسرا بودیم تا صدای غفران را بشنویم و همه مشتاق بودند ببینند غفران چه می‌گوید. غفران طبق عادت شروع به صحبت کرد و به همه سلام داد اما اسمی از من نیاورد و متوجه شدیم که از خجالت نمی‌خواهد درباره من حرف بزند. اما به طور کلی عقد با غفران تأثیر مثبتی روی هر دو ما به ویژه زندگی من داشت. ابوغسان از جمله کسانی بود که بسیار از این ازدواج حمایت می‌کرد و من دائماً با او صحبت می‌کردم و در بسیاری از وی مشورت می‌گرفتم.

درواقع مسئله نامزدی من با غفران، تبدیل به موضوع اصلی صحبت‌های من و ابوغسان شده بود؛ به ویژه زمانی که برنامه اسرا را در رادیو گوش می‌کردیم و غفران در این برنامه صحبت می‌کرد. همه می‌دانستند که من با شنیدن صدای غفران چقدر خوشحال می‌شوم و این یکی از زیباترین لحظات زندگی من بود. شب‌ها کنار پنجره می‌نشستم و از لا به لای منافذ کوچک پنجره به ماه نگاه می‌کردم. سپس شروع به نوشتن نامه‌های احساسی و عاشقانه می‌کردم. واقعاً این همه احساس و تغییر در من از کجا آمده بود.

درواقع احساساتی درونم نهفته بود که چیزی از آنها نمی‌دانستم و این احساسات شروع به انفجار و فوران کرد و من آنها را با قلم می‌نوشتم. من که قبلاً از این حتی در نوشتن یک نامه کوچک هم مشکل داشتم، اکنون ساعت‌ها می‌نشینم و ده‌ها صفحه از احساسات خودم می‌نویسم. این نعمت و هدیه‌ای از جانب خدا بود که باعث می‌شد سختی‌های زندگی برایم کمتر شود. به این ترتیب درهای زیادی به رویم باز شد و احساس کردم تبدیل به ادیبی شده‌ام که ذوق زیادی برای شعر دارد.

در این دوره اولین نامه بعد از عقد از جانب غفران برایم رسید و عکسش را داخل نامه برایم فرستاده بود و احساس کردم گشایشی در زندگیم حاصل شده است. بعد از چند روز نماینده صلیب سرخ به دیدارم آمد و چند عکس از غفران آورده بود و من خدا را به خاطر این انتخاب شکر کردم. فورا از نماینده صلیب سرخ خواستم تا درخواست من را برای دیدار با نامزدم به اداره زندان برساند. اما آنها قبول نکردند و ازدواج من و غفران را به رسمیت نشناخته و اجازه ملاقات ما را ندادند.

بنابراین من خواستار صحبت با مدیر زندان شدم. او فردی بسیار کینه‌ای بود و دیدار با من را نپذیرفته و گفت که عقد من و غفران را به رسمیت نمی‌شناسد. البته من می‌دانستم آنها هرگز اجازه دیدار من و غفران را نمی‌دهند. آنها گفتند که دیدار با غفران برایم ممنوع است؛ درحالی که دیدن نامزدم حق من بود. میزان کینه و نفرت و نژادپرستی را کاملاً می‌شد در چهره و رفتار صهیونیست‌ها دید و اگر می‌توانستند اجازه نفس کشیدن هم به ما نمی‌دادند.

ادامه دارد...